گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ

خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا

هست روشن نزد عقل دور بینت هرچه هست

آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا

گر بخواهد راست بینی های فکرصایبت

می برد از قامت گردون گردان انحنا

گر به صورت دیگری بر خویش بندد طرز تو

کی به معنی چون تو گردد ای کفت کان سخا

گرچه میگردد به صورت آسیا چون آسمان

آسمانی برنمی آید ز دست آسیا

ای ز تو رونق گرفته کار دولت هم چنان

کز نصیر المله جدّت دین جدّم مرتضا

ماجرایی داشتم با عقل دوراندیش دوش

گرچه گستاخی ست اما گوش کن این ماجرا

گفتمش ای از تو روشن خانه ی دل را چراغ

گفتمش ای از تو حاصل عالم جان را ضیا

با وجود التجا یارب چرا کارم نساخت

آن که کار خلق می سازد بدون التجا

آن که هرگز جز وفای وعده از وی کس ندید

با وفاداران خلاف آن به فعل آرد چرا

یارب از کم طالعی های من است این گفت نه

گفتم از بسیاری شغل وی است این گفت لا

گفتمش پس چیست گفتا لطف عامش می کنند

وعده های خوب و خوبان را نمی باشد وفا

بیش ازین تصدیق نیکو نیست هنگام دعاست

کز دعاگویان دعا خوشتر ز عرض مدعا

تا نباشد در زمانه از غم و شادی گریز

دوستت بیگانه ی غم باد و دشمن آشنا

در جهان باشی به عیش و خرّمی ضرب المثل

تا مثل باشد که یار بی کسان باشد خدا

مطلب دنیا و دینت باد حسب المدعا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode