گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری

از راه کج به سوی خرابات راه یافت

کفرش همه هدی شد و توحید کافری

بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری

به لحن اندر همی‌گوید که سبحانا نگارنده

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش‌چهری

مسیحادم و موسی‌کف سلیمان‌طبع و یوسف‌رخ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۸

 

زان چشم چو نرگس که به من در نگری

چون نرگس تیر ماه خوابم ببری

نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری

هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۹

 

گیرم که غم هجر وصالم نخوری

نه نیز به چشم رحم در من نگری

این مایه توانی که بر دشمن و دوست

آبم نبری و پوستینم ندری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۲

 

باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری

دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری

زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری

هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳

 

راهی که به اندیشهٔ دل می‌سپری

خواهی که به هر دو عالم اندر نگری

در سرت همیشه سیرت گردون دار

کانجا که همی ترسی ازو می‌گذری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح تاج‌الدین ابوالفتح اصفهانی

 

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح خواجه عمید ابراهیم بی علی بن ابراهیم مستوفی

 

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری

آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری

خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ

از در آنکه شب و روز درو در نگری

گرمی و تری در طبع هلاک شکرست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح بهرامشاه

 

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام

زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

 

ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری

چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری

جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق

تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری

هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است

 

ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری

زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری

در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه

تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری

ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸۱

 

برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست

طبق حلوا داماد و تو او را خسری

خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند

همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری

ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸۲

 

چون به ملک اندر بر آرد گردی از مردان مرد

داد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سری

تا از او فرزند زاید در جهان و وادهد

در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸۳ - هم در هجای معجزی شاعر

 

معجز معجزی پدید آمد

چون فرورید قوم او پسری

بی‌نهادی پلید و پر هوسی

بی‌زمانی دراز و بی‌خبری

هم ازو بود و از کفایت او

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

 

عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری

کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی

 

حافظ چون خاطری صافی چون جوهری

ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

 

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری

دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۳۰ - دَعْ نَفْسَکَ وَ تَعال

 

جهد کن کز اثیر درگذری

به سلامت مگر تو جان ببری

سنایی
 
 
۱
۲
۳