گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم

چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم

ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی

ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم

نشست یار به محفل، گذشت قافله غافل

که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم

مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری

ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم

مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی

بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم

توئی که سوختی‌م از فراق و رحم نکردی

منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم

رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی

من از گدای در کوی می فروش شنیدم

هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل

ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم