ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم
ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم
نشست یار به محفل، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم
مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم
توئی که سوختیم از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم
رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم
هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل
ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و احساسات عمیق شاعر نسبت به محبوبش است. شاعر با اشاره به زیبایی محبوب، از شدت عشق و شوقی که دارد، به درد و رنجی که در اثر فراق او میکشد، پرده برمیدارد. او به تضاد میان تلاشهای خود برای نزدیک شدن به محبوب و ناکامیهایش در این راه اشاره میکند. شاعر به حالت جنونآور عشق و امیدی که به عروج دارد، میپردازد و در نهایت از ناامیدی و غم ناشی از بخت بد سخن میگوید. به طور کلی، این شعر مجوعهای از احساسات عمیق و عاشقانه است که به صورت نمادین بیان شدهاست.
هوش مصنوعی: وقتی که آن یوسف عزیز را دیدم و خوشرویی و جمالش را، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که احساس کردم به جای اینکه فقط به تماشای او بنشینم، باید چیزی را از خودم فدای او کنم.
هوش مصنوعی: از سر قهر و خشم، با شمشیر به سمتم آمدی و به من حمله کردی. سر من را از تن جدا کردی، اما من هرگز دل از تو نکندم و هنوز هم به تو عشق میورزم.
هوش مصنوعی: دوست در جمع دوستان نشسته است و من از دور به او نگاه میکنم. هرچقدر هم که تلاش کردم و دویدم، نتوانستم به او نزدیک شوم و او را از نزدیک ببینم.
هوش مصنوعی: از مجنون حال و روز را نپرس، بلکه از من بپرس که با همه وجودم، به دنبال معشوقم در کوی او دویدم.
هوش مصنوعی: من آرزوی پرواز نداشتم، اما وقتی زیبایی بهشت چون طوبی را در چهره تو دیدم، از جای خودم برخاستم.
هوش مصنوعی: تو هستی که با بیمحبتیات مرا دچار درد و سوزاندی، اما من همان کسیام که با تمام این آتش سوختم و باز به زندگی ادامه دادم، بدون اینکه لحظهای نفس بکشم.
هوش مصنوعی: خداوند رازهای پنهان را به جبرئیل نگفت، اما من از گدایان در کوی میفروش شنیدم.
هوش مصنوعی: هر چیزی که از شادی و خوشحالی در دل کاشتم، به خاطر بخت بد و ناکامی، مثل اینکه در صبحگاهی گیاه غم را برداشت کردم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دو هفته میگذرد کآن مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف، عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل، بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
[...]
ز بس مشقّت و محنت که در سفر بکشیدم
به جان رسیدم و در آرزوی دل نرسیدم
جهان بگشتم و بر کوی دوستان بگذشتم
به بخت و طالعِ خود کس ندیدم و نشنیدم
به داستان برم آن گه به دوستان بنویسم
[...]
گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
[...]
نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر، در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد به رویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
[...]
خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگرچه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم
به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم
امید در شبِ زلفت به روزِ عمر نبستم
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.