گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

تا به دام غمش آورد خداداد مرا

هر چه می‌خواستم از بخت، خدا داد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم

چشم دارم که خرابی کند آباد مرا

نتوانم ز خداداد بگیرم دادم

کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا

گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود

بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا

من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب

چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا

غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم

غمم آن است که ترسم کنی آزاد مرا