گنجور

 
شهریار

به تیره‌بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم

ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه‌ها به دلم بود

ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی به سوی هیچکسم نیست

چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

به غیر دام ندیدم به هر کسی که شدم رام

دگر چو طایر وحشی ز آب و دانه رمیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی

که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم

منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود

به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم

یکی شکسته‌نوازی کن ای نسیم عنایت

که در هوای تو لرزنده‌تر ز شاخهٔ بیدم

ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه

که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین

به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode