گنجور

 
اسیر شهرستانی

دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما

بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما

بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم

راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما

بارها از یاد جولان سمندی سوختیم

تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما

آب و آتش را بهار نورس آمیزش است

شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما

با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک

شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما

گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد

خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما

خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری

در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما

پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر

گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode