گنجور

 
فیض کاشانی

غم زخوی خویش داردخاطر غمناک ما

نم زجوی خویش دارد دیده نمناک ما

ناله اش از جور خویشست ایندل پر آرزو

زخمش از دستخودست این سینهٔ صد چاک ما

بر روان ما زخاک ما بسی بیداد رفت

داد میخواهد زخاک ما روان پاک ما

باک جان ما زخاک ما و باک دل زخود

نیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ما

خار و خاشاک تن ما سدّ راه جان ماست

عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما

خاک میروید گل و نسرین و نرگس در چمن

خاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ما

تاک رز بخشد می و تاک تن ما بی ثمر

دود آهی نیست هم کاتش فتد در تاک ما

اینجهان و آنجهان بااینهمه تشویش هست

بهر جاندادن درون خود گریبان چاک ما

هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک

سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما

کرد تعظیم تن ما بهر جان ما ملک

زانکه بوی حق شنید از جان ما در خاک ما

از حریم قدس جانرا گرچه تن افکند دور

عنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ما

عاقبت تن میشود قربان جان خوش باش فیض

میبرد سیلاب قهر جان بدر یا خاک ما