گنجور

 
اسیر شهرستانی

مشغول یاد اوست دل پاره پاره ام

رقصد ز شوق بر سر مژگان نظاره ام

روزی که فال منصب دیوانگی زدم

زنجیر سبحه گشت پی استخاره ام

تا شد زگریه ام شفقی رنگ آسمان

چون داغ لاله غوطه به خون زد ستاره ام

تا از خیال روی تو دیوانه گشته ام

گل رشک می برد به گریبان پاره ام

تا در طلسم شیشه فتادم چو بوی می

خوشتر می دو ساله ز عمر دوباره ام

خورشید را چو عارض او گفته ام اسیر

شرمنده کرد دوری آن استعاره ام