گنجور

 
جامی

کردی ز راندگان در خود شماره ام

در کوی تو نه سگ نه گدایم چه کاره ام

روزی نشد ز سیر سرشکم لقای تو

خالیست از فروغ سعادت ستاره ام

گر در میان بزم خودم جا نمی دهی

بگذار چون نظارگیان برکناره ام

کشتن چه احتیاج چو خواهی هلاک من

تاراج جان بس است ز تو یک نظاره ام

باید بر آرزوی منت حجتی درست

بین جیب چاک چاک و دل پاره پاره ام

می گفت شب عروس سپهرم که جامیا

زیور ز در نظم تو یابد هماره ام

گر بگسلند عقد ثریا مرا ز گوش

درهای شاهوار تو بس گوشواره ام