گنجور

 
اسیر شهرستانی

بهار می رسد و برگ عیشها دارد

هوا زسایه گل پای در حنا دارد

همین بلندی اقبال ما فضول نمود

در این دیار که صد بام یک هوا دارد

ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد

به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد

شدم غبار و تسلی نمی شود از من

دل رمیده ندانم چه مدعا دارد

گریز پایی الفت نواز را نازم

چو دورگرد نگه پای آشنا دارد

زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم

غبار وادی دل روی بر قفا دارد

اسیر غره الفت مشو که خوی کسی

اگر غبار شوی با تو کارها دارد