گنجور

 
عبید زاکانی

خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک

توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد

قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود

قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد

کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد

چه التفات به جام جهان نما دارد

به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو

نظر حرام بود گر به کیمیا دارد

توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر

ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد

حمایت تو کسی را که در پناه آرد

چه غم ز گردش ایام بی‌حیا دارد

جهان پناها ده سال بیش میگذرد

که بنده نام دعاگوئی شما دارد

نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم

نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد

نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد

به کس توقع اهلا و مرحبا دارد

نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد

دری گشاده ببیند سری فرا دارد

ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود

اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد

به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی

روا بود که ورا چرخ در عنا دارد

گهم به سلسله قرض پای بند کند

گهم به منت و افلاس مبتلا دارد

نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز

نه پادشه نظری سوی این گدا دارد

عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه

نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد

نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن

نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد

ز بخت خویش برنجم که از نحوست او

همیشه کارک من رو به قهقرا دارد

کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد

کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد

ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم

چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد

روا بود که چنین خوار و بی‌نوا باشد

کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد

به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب

که کار همت یاران باصفا دارد

به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه

بگو فلان به جنابت امیدها دارد

هزار سال بمان کامران که روح‌الامین

مزید جاه ترا دست در دعا دارد