گنجور

 
جامی

بساط زرکش شاهی چه نقش ما دارد

تن برهنه ما نقش بوریا دارد

بکش ز نطع امل پاکزین عمل عیسی

ز گرد بالش خورشید متکا دارد

به دست راحت اقبال دهر غره مشو

که زخم سیلی ادبار در قفا دارد

به سنگ سر نه و آسوده زی ز درد سری

که بهر تاج گرانسنگ پادشا دارد

حضور دل که شه از ملک و مال جست و نیافت

به کنج مصطبه بی جست و جو گدا دارد

کسی که بر محک همتش بود زر و مس

به یک عیار چه حاجت به کیمیا دارد

به پشت پا زده جامی دو کون را و هنوز

ز فقر چشم خجالت به پشت پا دارد