گنجور

 
اسیر شهرستانی

دیده ناکام را جز تهمت نظاره نیست

شوخ چشمی در محبت چون دل صدپاره نیست

حلقه زنجیر زلفت موجه آب بقاست

گر بر افتد نام هستی درد ما را چاره نیست

بگذر از بیگانگی هر چند محرم تر شوی

شوق را نازم که با آوارگی آواره نیست

هر دم از گلشن به صحرا می کشد دیوانه را

همچو زنجیر جنون یک شوخ آتشپاره نیست

تا به کی در پرده حرف کشتنم گوید اسیر

هر چه می خواهد بگوید کار من یکباره نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode