گنجور

 
ابن یمین

ساقیا چون گل شکفت از می‌ْپرستی چاره نیست

صورتی بی‌جان بود کو وقت گل میخواره نیست

نوعروس گل ز مهد غنچه می‌آید برون

بالغ است آری ازین پس جای او گهواره نیست

این زمان کز خرمی صحرا بهشت‌آسا شدست

خانه دوزخ گشت بر دل گر دلی از خاره نیست

بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو

از خوشی و خرمی اندر خور نظاره نیست

عزم ثابت دار بر عیش و میی خواه آنچنانک

چون حبابش بر سپهر آبگون سیاره نیست

وقت آن آمد که گوید چون کمال ابن یمین

با پری‌رویی که چون او دلبری عیّاره نیست

در میان سرو و سوسن در ده آن رطل گران

مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست