گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

یاری که خیال دوست دارد

عمری به خیال می گذارد

عالم چه بود به نزد عارف

نقشی که نگار می نگارد

هر دم نقشی برد ز عالم

در دم نقشی دگر برآرد

در آینه چون کند نگاهی

لطفش جامی به او سپارد

مائیم و دل شکسته چون دوست

پیوسته شکسته دوست دارد

بحری است که آب رحمت او

بر ما شب و روز نیک بارد

چون اصل عدد یکی است سید

آن یک به هزار می شمارد