گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم من روشن به نور روی اوست

این چنین چشمی خوشی بینا نکوست

غیر او دیگر ندیده دیده ام

هرچه آید در نظر چشمم بر اوست

دیدهٔ بینا به من بخشید او

لاجرم من دوست می بینم به دوست

من چنین سرمست و با ساقی حریف

زاهد مخمور اگر در گفتگوست

صورتی بیند نبیند معنیش

عاقل بیچاره در ماند به پوست

غرق دریا آب می جوید مدام

بی خبر از عین ماء در جستجوست

نعمت الله خرقه می شوید به می

پاکبازی دائما در شست و شوست

 
 
 
حکیم نزاری

دشمنی خود کار چرخ تند خوست

هرگز از دشمن نیاید بوی دوست

مشاهدهٔ ۹ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
جلال عضد

یا رب آن ماه است یا رخسار دوست

یا رب آن سرو است یا بالای اوست

بعد ازین جان من و سودای او

گر برآید بر من از عشقش نکوست

وه! که باد صبح جانم تازه کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه