گنجور

 
حکیم نزاری

روزگاری خرم و خوش داشتیم

گرچه جایی دل مشوش داشتیم

بودمی من چندگاه از مکر و کید

فارغ از رد و قبول عمر و زید

مجلس عشرت مدام آراسته

همنشینان جمله دل برخاسته

هر یک از جایی دگر تشویش ناک

لیک در جمعیت از تشویش پاک

در ره عشق آمده چالاکی و چست

با دلی صد پاره و عزمی درست

جمله واحد در طریق اتحاد

راست گویم یک‌دل و یک اعتقاد

کرده با یک حرف از شش هفت اسم

رفته در یک پیرهن شش هفت جسم

همگان ثابت قدم صاحب وفا

چون بود آیین اخوان الصفا

از قضا چشم بد اندر من رسید

وقت ایشان باد در عیش لذیذ

چرخ بی بنیاد اگر بیخم بکند

قرعۀ عزم سفر بر من فکند

دشمنی خود کار چرخ تند خوست

هرگز از دشمن نیاید بوی دوست

تا مرا از پردۀ عشاق باز

در عراق افکند بی ترتیب و ساز

نی غلط کردم که خوش رفتیم و شاد

ابتدا و انتها محمود باد

عمدۀ آفاق تاج الدین عمید

آنکه باد اقبال و عمرش بر مزید

نور مصباح دل بینای من

وز طریق اصطلاح آقای من

طالع فرخنده ز اختر در گرفت

وز قهستان عزم اردو بر گرفت

غرّۀ شوال سه شنبه ز تون

بر طریق اصفهان آمد برون

سال نو بر ششصد و هفتاد و هشت

بود کز تاریخ هجرت میگذشت

من که دایم هم‌عنانش بودمی

یار پیدا و نهانش بودمی

بوده در سرّا و ضرّا پیش او

تابع رای صلاح اندیش او

معتقد در نیک و بد، در نفع و ضر

متفق هم در سفر هم در حضر

کرده با یاران خاص الخاص او

زیر مقدم جادۀ اخلاص او

در سر از انصاف شوری داشتم

دامن شیرین ز کف نگذاشتم

آمدیم القصه با اندک شمار

در صفاهان اول فصل بهار

اصفهان همچون بهشتی تازه بود

بلکه صد ره خوشتر از آوازه بود

زنده رودش خوشتر از جوی بهشت

بر هر اطرافش درختستان و کشت

گلستان در گلستان آراسته

من چو بلبل با دلی برخاسته

سینه ای از آتش اندوه داغ

گه به خانه گه به کوی و گه به باغ

بر صفاهان زان گرفتم راه را

تا ببینم یار ایرانشاه را

آن جهان فضل را جان آمده

افسری بر سر ز اعیان آمده

خرقۀ او زهد و تقوی را نظام

سلک نظمش ملک معنی را نظام

مونس ایام تنهایی من

راست گویم کُحل بینایی من

محرم راز نهان و آشکار

همدم و هم صحبت لیل و نهار

یار نیکو عهد و نیکو ذات من

داشته پیوسته خوش اوقات من

هر دو بعد از ترک چنگ و نای و نوش

بوده از یک پیر باهم خرقه پوش

او هنوز انصاف را پرهیزگار

من شکسته توبه همچون زلف یار

او ریاضت می‌کند با زاهدان

من مروّق می‌کشم با شاهدان

او گرفته حلقۀ مسجد به چنگ

من گرفته روز و شب گیسوی چنگ

او چو دیگر پارسایان در صلاح

من چو رندان باده در کف هر صباح

خدمتش بار دگر در یافتم

وز حضورش حظ وافر یافتم

داشتم دیرینه در سر این هوس

از صفاهانم مراد این بود و بس

وقت‌ها با من وصیت کرده بود

حق صحبت نیز یاد آورده بود

کز برای خاطر من عزم کن

یادگاری دوستان را نظم کن

سرگذشت این سفر در پیش گیر

امتحان از طبع دوراندیش گیر

نیک و بد در هر مقامی فکر کن

حاضران و غایبان را ذکر کن

(گرچه حالی لایق تالیف نیست

عذر میخواهم که بی تکلیف نیست

می نیرزد رنجه کردن خامه ای

خوش نباشد نظم محنت نامه ای

سرگذشت این سفر زیبا و زشت

می‌توان بر کهنه تقویمی نوشت

کرده ام هر گونه زین افسانه طرح

بر ولا هرگز نگوید مست شرح)

مست بودم بیشتر اوقات مست

مست را ترتیب برناید ز دست

زین غرض مقصود من افسانه نیست

وصف و شرح گلخن و کاشانه نیست

هست ذکر دوستان معهود من

ذکر ایشانست ازین مقصود من

گر بود یک بیت ازین مقبول یار

یک نشان از دوستان بس یادگار

ذکر یاران گر نباشد عیب‌ناک

آن دگر گر حشو باشد نیست باک

گرچه کردم جهد تاحالی بود

وز ریا این مختصر خالی بود

نیک و بد در هم زدم بسیار کی

هست در پهلوی گل هم خار کی

خلوت آزادگان در هیچ عهد

بی سبر قو بر نیاوردست جهد

نیمۀ ذوالقعده باز از اصفهان

رخت ما بر بست گردون ناگهان

موسم گل آمدیم اندر نطنز

بر بهشت از خرّمی می‌کرد طنز

یک دو روز آنجا ز بهر نای و نوش

چون عصیر از می برآوردیم جوش

در سوم روز از پِگه برخاستیم

از پی کوچ اسب و استر خواستیم

بعد عید ار ساکن ار تیز آمدیم

غرۀ مه را به تبریز آمدیم

یافتم شهری مکان عیش و سور

بلکه فردوسی پر از غِلمان و حور

جنتی کش حور پیرامن بود

جای من وقتی که دل با من بود

سایه بان عیش بر پروین زدیم

باده ها با خواجه فخرالدین زدیم

روزها برده به شب شبها به روز

بر سماع چنگ و روی دل‌فروز

سیف کاشانی خدایش بار باد

وز درخت عمر برخوردار باد

روز و شب پیوسته با ما می‌سپرد

در میانش بود با ما صاف و دُرد

شب نبودی جز به می تسکین من

چنگی شمسو تا سحر بالین من

بی خبر می‌بودم از جام شراب

باز می‌رستم زمانی از عذاب

هر چه عقل از پیش من بر خاستی

موج شوق از قصر تن برخاستی

عقل دامن گیر شوقم می‌نبود

چاشنی صبر و ذوقم می نبود

عشق بازی کار هر دلتنگ نیست

در طریق عشق نام و ننگ نیست

تا مگر با همدمی یک دم زنند

شاید از دنیا و دین برهم زنند

هم به تبریزم جوانی بدترین

ای که بادا بر جوانان آفرین

داشتم با او به رسم یاریی

وقت فرقت دست در بی کاریی

بافتی اما نه قادر بد در آن

شعر شعری همچو دیگر خواهران

بهر تسکین دل بی خویش من

باز گفتی سرگذشتی پیش من

گفت وقتی دل ببرد از من کسی

همچو من بودند ازو بیدل بسی

هیچ کس را دل نمی‌شد سیر ازو

پای خلقی بر سر شمشیر ازو

حسن بی اندازه و بازار تیز

او ز غوغای عوام اندر گریز

چون نمی شد دیده خشنود از ویم

هیچ آسایش نمی بود از ویم

بر امید انتظاری زان پسر

می‌کشیدم چون نمی‌شد زان بسر

تا ز جست‌و‌جو و گفت‌و‌گوی او

عاقبت معلوم کردم خوی او

رغبت دیوانه دیدن داشتی

هیچ این عادت فرو نگذاشتی

هرچه عزم طوف کردی آن پسر

بر در دارالشفا کردی گذر

بود از آن شیرین لبم در سینه شور

سر بر آوردم به ناپاکی به زور

بیش از آنم برگ غم خوردن نبود

چاره جز دیوانگی کردن نبود

خویشتن را ساختم دیوانه ای

می شدم نشناخت در هر خانه ای

می‌شکستم می‌زدم می‌سوختم

بر خود القصه جهان بفروختم

عاقبت یک روز جمع ناخوشان

بر سر زنجیر بردندم کشان

با من از شادی نه جوهر نه عرض

رفتم از بازار در دارالمرض

هم به دست خود در آن زندان‌سرای

کردم اندر حلقۀ زنجیر پای

وان پسر هر هفته می‌آمد به طوف

نه ز پدر بیم و نه از استاد خوف

پیش من چون خرمن گل می نشست

حاسدان را خار در پا می‌شکست

من حکایتهای لایق گفتمی

جمله با طبعش موافق گفتمی

بیتها پیوسته از املای من

امتحانها کردی از انشای من

مدتی پایم در آن زنجیر بود

تا بود آنچه از ازل تقدیر بود

چون گرفتی پیش راهی را نخست

قصد مقصد کن به عزمی تندرست

نیست عاشق پای بند نام و ننگ

نام و ننگ عاشقان شیشه ست و سنگ

هر که را دل خویشتن رایی کند

پای در زنجیر رسوایی کند

سست مرد ارچه جوانمردست و راد

دولتش محروم دارد از مراد

لعل را بیرون ز سنگ آورده‌اند

گوهر از کام نهنگ آورده‌اند

همچو مجنون غیر لیلی هرچه هست

همچو بت بر یکدگر باید شکست

انس و خو با دام و دد باید گرفت

ترک نام و ننگ خود باید گرفت

سنگ نه بر دل که چون فرهاد گرد

کام دل نابرده جان خواهی سپرد

عشق زین برنام بدنامی زند

کام دل بر سنگ بدنامی زند

سر بنه بر سنگ غم فرهاد‌وار

یاسر خود گیر و رو آزادوار

بود شاگردی مگر فرهاد را

چون شنود آن واقعه استاد را

راه کوه بیستون پرسید و رفت

پیش او آمد دلی پرتاب و تفت

دیدش افتاده در آن خارا کمر

گاه سر می‌زد در آن گاهی تبر

اول اندر پای استاد اوفتاد

بعد از آن دستش به خدمت بوسه داد

مشفقانه گریه ای آغاز کرد

پس ملامت خانه را در باز کرد

گفت ای در هر هنر چون عقل فرد

چون کنی کاری که هرگز کس نکرد

بیستون را خود به سر بشکافتن

این غرض در عقل گنجد یافتن

تو به تلخی می‌گذاری در عذاب

فارغ از شور تو شیرین در شراب

نام شیرین چون به گوش آمد ورا

جملگی اعضا به جوش آمد ورا

بانگ بر شاگرد زد شوریده سر

کین چه گستاخیست ای کوته نظر

در میان سنگی‌ست از من تا به دوست

کان مرا در گردن از خرسنگ اوست

گر به سر هامون توانم کردنش

می‌زنم تا بفکنم از گردنش

تا بمیرم می‌زنم سر بر کمر

یا کنم با دوست دستی در کمر

بیستون در چشم تو دارد محل

گرنه اندر دست من مومی‌ست حل

در دلت گر ذره ای زین غم بدی

کوه در چشمت ز کاهی کم بدی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode