گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده

در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده

مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم

خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده

تا ظن نبری گفتهٔ من شعر فلان است

الهام الهی است که از غیب رسیده

میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان

جام می ما بر همه میخانه گزیده

رندی که در این کوی مغان خوش به کمال است

از قصهٔ بیگانه و از خویش رهیده

جان در تن ما عشق نهاده به امانت

گر می‌طلبد هان بسپاریم به دیده

خوش باشد اگر عمر عزیز به سر آری

در بندگی سید و اخلاق حمیده