گنجور

 
امیر شاهی

اشک چو پرده می‌درد، خلوتیان راز را

چند به دل فرو خورم، ناله جان‌گداز را؟

هر سحری ز خون دل، آب زنم به راه تو

رفته به دامن مژه، سجده‌گه نیاز را

دیده شب نخفته را، وصف دو زلف او مکن

با دل پاسبان مگو، حال شب دراز را

می‌طلبم به آرزو، صحبت عافیت، ولی

تهمت عقل چون نهم، این دل عشقباز را؟

شاهی از این سرود غم، طرز جنون گرفت دل

رخصت گفت‌وگو مده، طبع سخن‌تراز را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاهدی

باز نما به مطربان نغمۀ جان گداز را

تا بدرند از طرب پردۀ اهل راز را

گر بنشانیم شبی شمع صفت برابرت

پیش رخیت بنگری سوز دل گداز را

خوش بود ای سرور جان ناز تو و نیاز من

[...]

وحشی بافقی

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

[...]

میلی

دل که زیاده می کند، قاعده نیاز را

مایه ناز می شود، خوی بهانه ساز را

خون کدام بی گنه ریخته بر زمین،که تو

بر زده ای چو شاخ گل، دامن سروناز را

پیش تو نیم جان خود بازم، اگر ز مردمی

[...]

عرفی

خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را

آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را

صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو

ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را

آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی

[...]

حزین لاهیجی

همسر بوالهوس مدان، عاشق پاکباز را

ز هر چش جفا مکن، مشرب امتیاز را

سینه حریف چون شود، آن مژهٔ دراز را

دشنه شکسته در جگر، چنگل شاهباز را

گر نبود قبول تو، جنس کساد دین و دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه