گنجور

 
عرفی

خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را

آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را

صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو

ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را

آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی

چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را

تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود

رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را

ای که گشود چشم جان ، در طلب حقیقتی

طرف نقاب بر فکن ، پردگی حجاز را

شربت ناز را کند، تلخ به کام دلبران

عرفی اگر بیان کند، چاشنی نیاز را