گنجور

 
امیر شاهی

ابر آمد و بگریست بر اطراف چمن‌ها

شد شسته به شبنم رخ گلها و سمن‌ها

با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ

چون لاله به خون جگر آغشته کفن‌ها

از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی

کز بهر تو بسیار شنیدیم سخن‌ها

گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف

غیر از تو چه داند دگری اینهمه فن‌ها؟

در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون

مانده است در این واقعه شاهی تن تنها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode