گنجور

 
صائب تبریزی

ای خار و خس بحر ثنای تو سخن‌ها

گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن‌ها

یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی

سر در پی بوی تو نهادند چمن‌ها

ما و سر آن زلف و پریشانی غربت

گرد سر این شام بود صبح وطن‌ها

از نقطه توان راه به مضمون سخن برد

غول ره ما گشت درازی سخن‌ها

تا شبنم افتاده بر افلاک برآید

خورشید جهان‌تاب فروهشته رسن‌ها

معموره عشق است که غربت‌زدگانش

در آب نگیرند گل از یاد وطن‌ها

نقد دو جهان غنچه‌صفت در گره توست

تا چند بگردی چو زبان گرد دهن‌ها؟

هرجا که شود خامه صائب گهرافشان

تا حشر بماند چو صدف باز دهن‌ها