گنجور

 
امیر شاهی

کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟

کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟

طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر

که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست

به قول ما می روشن نمی کشد زاهد

درون تیره دلان قابل نصیحت نیست

اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی

بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست

چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد

بگو تردد ضایع مکن که منت نیست

بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد

حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست

خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل

دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست

دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا

که در جبلت این همرهان مروت نیست

به ناله دردسر خلق میدهد شاهی

ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست