گنجور

 
امیر شاهی

خطت بر لاله تر مشک چین ریخت

بنفشه در کنار یاسمین ریخت

صبا گردی که برد از آستانت

عروس غنچه را در آستین ریخت

گل از خوبی همی زد با رخت لاف

چو دید از شرم رویت، بر زمین ریخت

به شوخی ابرویت زیبا کمانی‌ست

که چشمت خون خلقی زان کمین ریخت

شراب عاشقی تا خورد شاهی

به همت جرعه بر چرخ برین ریخت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاهدی

چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت

قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت

چو دیدم غمزه‌اش فتان دین است

بگفتم خون خلقی بر زمین ریخت

چو بر گلبرگ تر زد حلقه سنبل

[...]

میلی

نه شبنم بر زمین از یاسمین ریخت

که پیشت آبرویش بر زمین ریخت

نهادم آستین بر دامن چشم

مرا چون شیشه خون از آستین ریخت

به قصد کشتنم، در ساغر چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه