ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
بسیار گفته شد سخن از نکتههای عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
ما راست غنچهوار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
با کس حدیث عشق تو گفتن نمی توان
دریست در عشق که سفتن نمی توان
لب بسته همچو غنچه و دلخون چو لاله ام
بی باد رحمت تو شکفتن نمی توان
در دل هوای یار نیارم نگاهداشت
[...]
درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
[...]
مشکل غمیست عشق، که گفتن نمیتوان
وین مشکل دگر که: نهفتن نمیتوان
غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار
ما را عجب غمیست که گفتن نمیتوان
دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.