گنجور

 
حسین خوارزمی

با کس حدیث عشق تو گفتن نمی توان

دریست در عشق که سفتن نمی توان

لب بسته همچو غنچه و دلخون چو لاله ام

بی باد رحمت تو شکفتن نمی توان

در دل هوای یار نیارم نگاهداشت

مهری درون ذره نهفتن نمی توان

آزار خاکپای تو ما را طریق نیست

زانرو بچهره راه تو رفتن نمی توان

از رحم تا دل تو بسوزد بحال من

احوال خویش پیش تو گفتن نمی توان

ترک کمان کشم بکمین میکشد ولی

ترک هوای عشق گرفتن نمی توان

گفتا حسین شب ز سر کوی ما برو

کز ناله های زار تو خفتن نمی توان

 
 
 
امیر شاهی

ما را غمی است از تو که گفتن نمی‌توان

وز عشق، حالتی که نهفتن نمی‌توان

بسیار گفته شد سخن از نکته‌های عقل

اسرار عشق ماند که گفتن نمی‌توان

جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود

[...]

اهلی شیرازی

درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان

درد دلی مراست که گفتن نمی توان

خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی

هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان

خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست

[...]

هلالی جغتایی

مشکل غمی‌ست عشق، که گفتن نمی‌توان

وین مشکل دگر که: نهفتن نمی‌توان

غم‌های عاشقان هم گفتند پیش یار

ما را عجب غمی‌ست که گفتن نمی‌توان

دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه