گنجور

 
هلالی جغتایی

مشکل غمی‌ست عشق، که گفتن نمی‌توان

وین مشکل دگر که: نهفتن نمی‌توان

غم‌های عاشقان، همه گفتند پیش یار

ما را عجب غمی‌ست که گفتن نمی‌توان

دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟

کان لعل گوهری‌ست، که سفتن نمی‌توان

خون بسته غنچه‌وار دل تنگم از فراق

دلتنگم آن چنان که شکفتن نمی‌توان

در خون نشست چشم هلالی، که از رهت

گردی به دامن مژه رفتن نمی‌توان

 
 
 
حسین خوارزمی

با کس حدیث عشق تو گفتن نمی توان

دریست در عشق که سفتن نمی توان

لب بسته همچو غنچه و دلخون چو لاله ام

بی باد رحمت تو شکفتن نمی توان

در دل هوای یار نیارم نگاهداشت

[...]

امیر شاهی

ما را غمی است از تو که گفتن نمی‌توان

وز عشق، حالتی که نهفتن نمی‌توان

بسیار گفته شد سخن از نکته‌های عقل

اسرار عشق ماند که گفتن نمی‌توان

جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود

[...]

اهلی شیرازی

درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان

درد دلی مراست که گفتن نمی توان

خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی

هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان

خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه