ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
بسیار گفته شد سخن از نکتههای عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
ما راست غنچهوار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان