گنجور

 
امیر شاهی

من که چون شمع از غمت با سوز دل در خنده‌ام

نیست تدبیری به غیر از سوختن تا زنده‌ام

همچو مجمر، سینه‌ای پرآتش و انفاس خوش

همچو ساغر، با دل پرخون و لب پرخنده‌ام

گر به شمشیر سیاست می‌نوازی، حاکمی

ور به تشریف غلامی می‌پذیری، بنده‌ام

در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد

وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده‌ام

تیغ تو سر در نمی‌آرد به خونم، لیک من

خویشتن را در میان کشتگان افکنده‌ام

یک شب از فریاد من خوابی به آسایش نکرد

روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده‌ام

گفته‌ای: شاهی نمی‌میرد چو شمع از تاب غم

من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده‌ام