من که چون شمع از غمت با سوز دل در خندهام
نیست تدبیری به غیر از سوختن تا زندهام
همچو مجمر، سینهای پرآتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پرخون و لب پرخندهام
۳
گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی میپذیری، بندهام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکندهام
تیغ تو سر در نمیآرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکندهام
۶
یک شب از فریاد من خوابی به آسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمندهام
گفتهای: شاهی نمیمیرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابندهام