گنجور

 
امیر شاهی

کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ

چو عندلیب غزل‌خوان به باغ کن آهنگ

زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار

که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ

ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر

به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ

اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم

چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ

روان با خبران پایمال حادثه شد

هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ

رفیق می نپذیرد نیاز من از عار

فرشته می ننویسد گناه من از ننگ

دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی

چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ