گنجور

 
صائب تبریزی

بی‌تن خاکی چو نام نیکمردان زنده‌ام

سال‌ها شد این لباس عاریت را کنده‌ام

گرچه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است

همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده‌ام

بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم

از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده‌ام

مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست

چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده‌ام

چون قلم تنگ بر من از سیه‌کاری جهان

نیست جز یک پشت ناخن دستگاه خنده‌ام

نیست صائب غیر آه ناامیدی خوشه‌اش

تخم امیدی که من در شوره‌زار افکنده‌ام