گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید

چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید

بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه

گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید

از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را

دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید

چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد

نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید

زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم

که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید

چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم

که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید

زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد

که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید

زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد

بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید

چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی

که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید

کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان

هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید

اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان

بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید

گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن

نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید

چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل

چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید

چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید

(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)