گنجور

 
وحشی بافقی

نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید

که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید

مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم

چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید

از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم

باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید

بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن

که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید

ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم

که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید

تو دمساز رقیبانی چنین معلوم می‌گردد

که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید

صبوحی کرده میامد، بسی خون کرده رفتارش

بلی خونها شود جایی که مستی آنچنان آید

مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی

کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید