گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سحرگاهان که باد از سوی گل عنبرفشان آید

چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید

نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل

که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید

حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم

کزینسان، تندبادی بر چنان سرو روان آید

غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان یابم

که از بهر شفاعت را خیانت در میان آید

بدینسان چون زید عاشق که از بهر خراش آن

زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آید

مکش چندین مسلمان را که جانی مانده در قالب

نه آن مرغی ست جان کو باز سوی آشیان آید

به رسم بندگی بپذیر، خسرو را، چه کم گردد؟

به سلک بندگانت گر غلامی رایگان آید