گنجور

 
فضولی

لطیفست آن پری آن به که از مردم نهان آید

مبادا گر فتد نور نظر بروی گران آید

بسوز ای آتش دل استخوان سینه را یک یک

مبادا تیر آن ابرو کمان بر استخوان آید

رود صد آه من تا آسمان هر دم وزان هریک

بلایی گردد و بر جان من از آسمان آید

شدم محروم تا حدی که نگذارد مرا حیرت

که وصل دوست در دل بگذرد یا بر زبان آید

پی دفع رقیب از آه دل یک دم نیم خالی

یکی از صد هزاران تیر شاید بر نشان آید

بمردن رست دل از جان و آمد جانب کویت

ز جان بگذشت از دست غمت تا کی بجان آید

فضولی نقد جان کردی نثار مژده وصلش

چه خواهی کرد گر ناگاه آن سرو روان آید