گنجور

 
۴۱

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

 

... بر صبح خره گویی مصری است شناعت زن

کش صاع زر یوسف دربار پدید آید

مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی ...

... لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد

چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم

رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد ...

خاقانی
 
۴۲

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۵ - شنیدن خسرو از اوصاف شِکر خانمِ اسپهانی (اصفهانی)

 

... چو بردارد نقاب از گوشه ماه

برآید ناله صد یوسف از چاه

جز این عیبی ندارد آن دل آرام ...

... چو دوزی صد قبا در شادکامی

بدر پیراهنی در نیک نامی

نظامی
 
۴۳

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۹ - اندرز و ختم کتاب

 

... اگر با این کهن گرگ خشن پوست

به صد سوگند چون یوسف شوی دوست

لبادت را چنان بر گاو بندد ...

... اگر من جان محجوبم تن اینست

و گر یوسف شدم پیراهن اینست

عروسی را که فروش گل نپوشد ...

نظامی
 
۴۴

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را

 

... بریشم زن نواها بر کشیده

بریشم پوش پیراهن دریده

نواها مختلف در پرده سازی ...

... که دزد کیسه بر باشد نهانی

به یوسف صورتی گرگی همی زاد

به لوزینه درون الماس می داد ...

نظامی
 
۴۵

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵ - در معراج

 

... زهر ز بزغاله خوانش گریخت

یوسف دلو ی شده چون آفتاب

یونس حوتی شده چون دلو آب ...

... فاخته رو گشت به فر همای

سدره شده صدره پیراهنش

عرش گریبان زده در دامنش ...

نظامی
 
۴۶

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۸ - خلوت دوم در عشرت شبانه

 

... آه بخور از نفس روزنش

شرح ده یوسف و پیراهنش

شحنه شب خون عسس ریخته ...

نظامی
 
۴۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... به محمد نفس حضرت رحمان آرد

بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم

باد گویی که سوی پر غم کنعان آرد ...

سید حسن غزنوی
 
۴۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸

 

گر نسیم یوسفم پیدا شود

هر که نابینا بود بینا شود

بس که پیراهن بدرم تا مگر

بویی از پیراهنش پیدا شود

گر برافتد برقع از پیش رخش ...

عطار
 
۴۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۹

 

... بار ندهی لیک قسم عاشقان

همچو یوسف بوی پیراهن نهی

ور دهی در عمر خود بار جمال ...

عطار
 
۵۰

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

 

... نوش دارو به بر کشته پسر می آرد

یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت

بوی پیراهن او سوی پدر می آرد

یا نه داود زبور از سر دردی برخواند ...

عطار
 
۵۱

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

 

الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی

به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی ...

... تو گه دل بسته چاهی و گه در بند زندانی

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن

برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی

برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان

که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی ...

عطار
 
۵۲

عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

 

... کسی کو نام او بردی بجایی

شدی هر ذره یوسف نمایی

مه نو چون بدیدی ز آسمانش ...

... که در یک میم دارد سی دو آیت

چو یوسف بود گویی در نکویی

خود ازگوی زنخدانش چه گویی ...

... صبا همچون زلیخا در دویده

چو یوسف گل ازو دامن دریده

چو بادی خضر بر صحرا گذشته ...

... کلاهش با کمر جای اوفتاده

هزاران یوسف از گلشن رسیده

ز کنعان بوی پیراهن شنیده

همه مرغان درافکنده خروشی ...

... جهان حسن وقف چهره او

همه خوبی چو یوسف بهره او

بساقی پیش شاه استاده بر جای ...

عطار
 
۵۳

عطار » الهی نامه » بخش بیست و دوم » (۶) حکایت احمد غزالی

 

... چنین گفت احمد غزال یک روز

که چون بهر جمال یوسف خوب

بمصر آمد زبیت الحزن یعقوب

درآمد تنگ یوسف پیش او در

گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

فغان در بسته بد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه

بدو گفتند آخر می چه گویی

گرفته در بر او را می چه جویی

ز کنعان بوی پیراهن شنیدی

چو دیدی این دمش گویی ندیدی

جواب این داد یعقوب پیمبر

که من یوسف شدم امروز یکسر

ز یوسف لاجرم بویی شنودم

که من خود بنده یعقوب بودم

همه من بوده ام یوسف کدامست

چو خود را یافتم اینم تمامست ...

عطار
 
۵۴

عطار » خسرونامه » بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان

 

... چه گویم آنچه او با خویشتن کرد

که عالم گور و پیراهن کفن کرد

ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش ...

... چو ناگه روی خسرو شاه دیدند

تو گفتی یوسفی در چاه دیدند

بپیش شاه رخ برره نهادند ...

عطار
 
۵۵

عطار » خسرونامه » بخش ۶۰ - در صفت موی

 

... اگر من همچو مویی تن نمایم

چو موی از زیر پیراهن نمایم

چو مویی گر بپیراهن برافتم

ز هر مویی بسرگردن برافتم ...

... که می ندهد مرا مویی ز تو دست

اگر مویی شود پیراهن تو

ندانم بود مویی بر تن تو ...

... اگر درچاهم و موی تو بر ماه

بسم مویت رسن ای یوسف چاه

وگر بر ماهی و موی تو برخاک ...

عطار
 
۵۶

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۱

 

... کس نام گشادن نشنیدست چه سود

پیراهن یوسف است یک یک ذره

یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود

عطار
 
۵۷

عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - فی التوحید باری عز اسمه

 

... گرگ را بر پیرهن گویا کند

وز دم پیراهنی بینا کند

بنده را منصب شاهی دهد ...

... تا کسی که او باش بود از در براند

همچو یوسف گرچه جایش چاه داد

تا به هفتم آسمانش راه داد ...

عطار
 
۵۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسن بصری رحمة الله علیه

 

... گفتند مومن حسد کند

گفت برادران یوسف را علیه السلام فراموش کردید ولکن چو رنجی از سینه بیرون نیفکند زیان ندارد

حسن مریدی داشت که هرگاه آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچه می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی درمعامله جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی ...

... نقل است که روزی به گورستان می گذشت - با جماعتی درویشان - بدیشان گفت در این گورستان مردان اند که سر همت ایشان به بهشت فرو نمی آمده است لکن چندان حسرت با خاک ایشان تعبیه است که اگر ذره ای از آن حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند همه از بیم فرو ریزند

نقل است که در حال کودکی معصیتی بر حسن رفته بود هرگاه پیراهنی نو بدوختی آن گناه بر گریبان پیراهن نوشتی پس چندان بگریستی که هوش از وی برفتی

وقتی عمر عبدالعزیز رضی الله عنه به نزدیک حسن نامه ای نوشت و در آن نامه گفت مرا نصیحتی کن کوتاه چنانکه یاد دارم و این امام خویش سازم ...

عطار
 
۵۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... بوتراب گفت شیخا یک نظر و مرگ

شیخ گفت در نهاد این جوان کاری بود و هنوز وقت کشف آن نبود در مشاهده بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد طاقت نداشت فرو شد زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند دست ها به یکبار قطع کردند

نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه نامه ای نوشت به بایزید گفت چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد ...

... نقل است که گفت در مکه جوانی دیدم صاحب جمال که قصد کرد در کعبه رود ناگاه بیهوش شد و بیفتاد پیش او رفتم جوان شهادت آورد گفتم ای جوان تو را چه حال افتاد گفت من ترسا بودم خواستم تا به تلبیس خود را در کعبه اندازم تا جمال کعبه را بینم هاتفی آواز داد تدخل بیت الحبیب وفی قلبک معادات الحبیب روا داری که در خانه دوست آیی و دل پر از دشمنی دوست

نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور می رفت غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما می لرزید گفت چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه ای سازد

گفت چه گویم او خود می داند و می بیند ...

عطار
 
۶۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر داود طائی قدس الله روحه

 

... یکبار بدر زیر سقفی رفته بود شکسته گفت برخیز که این سقف شکسته است و فروخواهد افتاد گفت تا من در این صفه ام این سقف را ندیده ام کانوا یکرهون فصول النظر کما یکرهون فضول الکلام دوم بار آن بود که گفت مرا پندی ده گفت از خلق بگریز

و مروف کرخی گوید هیچ کس ندیده ام که دنیا را خوارتر داشت از داود که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذره مقدار نبودی اگر یکی را از ایشان بدیدی از ظلمت آن شکایت کردی تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت هرگاه که من پیراهن بشویم دل را متغیر یابم اما فقرا را عظیم معتقد بودی و به چشم حرمت و مروت نگریستی جنید گفت حجامی او را حجامت میکرددیناری بدو داد گفتند اسراف کردی

گفت هرکه را مروت نبود عبادت نباشد لادین لمن لامروة له

نقل است که یکی پیش او بود و در وی می نگریست گفت ندانی که چنانکه بسیار گفتن کراهیت است بسیار نگریستن هم کراهیت است تا دانی

نقل است که چون محمد و ابویوسف را اختلاف افتادی حکم او بودی چون پیش او آمدندی پشت بر ابویوسف کردی و روی به محمد آوردی و با محمد اختلاط کردی با ابویوسف سخنی نگفتی اگر قول قول محمد بودی گفتی این است که محمد می گوید و اگر قول قول ابو یوسف بودی گفتی قول این است و نام او نبردی گفتند هردو در علم بزرگ اند چرا یکی را عزیز می داری و یکی را در پیش خود نگذاری

گفت به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسیار و رفعت دنیا برخاسته است و به سر علم آمده است و علم سبب عز دین است و ذل دنیا و ابویوسف از سر دل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانیده پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنیفه به تازیانه بزدند قضا قبول نکرد و ابویوسف قبول کرد هرکه طریق استاد خلاف کند من با او سخن نگویم

نقل است که هارون الرشید از ابویوسف درخواست که مرا در پیش داود بر تا زیارت کنم ابویوسف به در خانه داود آمد بار نیافت از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد قبول نمی کرد و گفت مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار

مادر گفت به حق شیر من که راه دهی ...

... داود گفت بردار که مرا بدین حاجت نیست من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه می کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود امید دارم که دعا اجابت کرده باشد

پس هردو بازگشتند ابویوسف از وکیل خرج او پرسید نفقات داود چند مانده است

گفت دو درم

و هر روز دانگی سیم خرج کردی حساب کرد تا روز آخر ابویوسف پشت به محراب باز داده بود گفت امروز داود وفات کرده است

نگاه کردند همچنان بود گفتند چه دانستی ...

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۰
sunny dark_mode