گنجور

 
۱

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۳

 

نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت

سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را به عمر اندر

یکی از کید شد پر خون دوم شد چاک از تهمت ...

... رخم ماند بدان اول دلم ماند بدان ثانی

نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر

رودکی
 
۲

هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۵ - فصل

 

... و باز متأخران گفتند عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مدرک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی

و نیز گویند که عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد چون آن نظری بود بر حق روا نباشد که اندر دنیا کس وی را نبیند چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکسان اند پس حق تعالی به ذات مدرک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد

و نیز گفته اند که عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد ...

هجویری
 
۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب هشتم - در ورع

 

... و پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی

جنید گوید از سری شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خواص اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند

شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای ...

... ابوبکر دقاق گوید از تیه بنی اسراییل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند

رابعه راست گویند بروشنایی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز باز یاد آمد سبب آن پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود دلش گشاده شد

سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع ...

ابوعلی عثمانی
 
۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و یکم - در فَقْر

 

... مرتعش گوید درویش باید که همتش از قدمش درنگذرد

ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت هیچ چیز برنگرفت برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طرطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبدالله مبارک بود از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مخلدبن الحسین بود گفتی سلطان منت بر ننهد و برادران منت بر نهند

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن دین او جمله بشود ...

... ابن جلا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند

یوسف اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست

کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود مالک دینار را و محمدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمدبن واسع در پیش بود پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود مالک دینار را دو پیراهن بود

مسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها ...

ابوعلی عثمانی
 
۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ

 

... از دقی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جبله گفتندی و دیگر زریق این زریق روزی بزیارت جبله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند مردی از اصحاب زریق چیزی برخواند یکی از اصحاب جبله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جبله گفت زریق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند آن مرد برخواند جبله بانگی بکرد قاری بمرد جبله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد

ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی علیه السلام اندر بنی اسراییل قصه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید خدای تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که گو دل بدر برای من نه جامه

ابوعلی مغازلی شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عزوجل مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوت خویش تبری کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی

احمدبن المقاتل العکی گوید با شبلی بودم شبی اندر ماه رمضان در مسجد از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم امام بر خواند ولین شینا لنذهبن بالذی اوحینا الیک بانگی کرد شبلی گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت

از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب علیه السلام بسبب پیراهن یوسف علیه السلام بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد ویرا نیکو آمد و از من بپسندید

عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد

ابوالحسین دراج گوید قصد یوسف بن الحسین کردم از بغداد چون اندر ری شدم سرای وی پرسیدم گفتند چه خواهی کردن آن زندیق را و از بس که بگفتند اندر دل کردم که بازگردم دل من تنگ شد از گفتار مردمان آن شب اندر مسجدی فرو آمد دیگر روز گفتم از شهری دور باینجا آمدم کم از آن نباشد که زیارتی کنم شدم و هیچ چیز نپرسیدم بمسجد او افتادم او را دیدم اندر محراب نشسته بود و رحل پیش وی نهاده بود و مصحفی بر آن جای و قرآن همی خواند و وی پیری سخت نیکو و بشکوه نزدیک او شدم و سلام کردم جواب داد و گفت تو از کجا آمدۀ گفتم از بغداد بزیارت تو آمده ام گفت اگر کسی اندرین شهرها گفتی نزدیک ما بباش تا ترا سرایی خرم و کنیزکی از زیارتی بازداشتی ترا گفتم یا سیدی خدای تعالی مرا بدین مبتلا نکرد و اگر این حال پیش آمدی ندانم که حال چگونه بودی پس مرا گفت هیچ چیز توانی خواند گفتم توانم گفت بگو این بیت بگفتم

شعر ...

... ولوکنت ذا حزم لهدمت ماتبنی

شیخ مصحف فراهم گرفت و فرا گریستن ایستاد و میگریست تا محاسن وی تر شد مرا رحمت آمد بر وی از بس که بگریست پس مرا گفت یا پسر مردمان ری را ملامت کردی که ترا گفتند یوسف بن الحسین زندیق است و از وقت نماز تا اکنون قرآن می خواندم که چشم من آب نگرفت و بدین بیت که تو گفتی قیامت از من برآمد

دقی گوید که از دراج شنیدم که گفت من و پسر فوطی بر کنار دجله میرفتیم میان بصره و ابله کوشکی دیدم نیکو منظری بود در آن کوشک مردی در آن منظر بود کنیزکی در پیش او و این بیت میگفت ...

ابوعلی عثمانی
 
۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جریج راهب است

ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم علیه السلام و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف علیه السلام اما حدیث عیسی خود معروفست

اما آن جریج عابدی بود در بنی اسراییل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت گفت یا جریج گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم پس همچنان نماز می کرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز می کرد تا مادر او را می خواند و وی برین عادت همی بود مادرش دلتنگ شد گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند زنی بود زانیه اندر بنی اسراییل ایشان را گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنی کند آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد زانیه را شبانی بود در نزدیکی صومعه ی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است بنی اسراییل همه بیامدند و آن صومعه ی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت پدرت کیست گفت شبان ابوهریره رضی الله عنه گوید که گویی کی اندر پیغامبر صلی الله علیه و سلم می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعه ی تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم ...

... حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده نوری باز گردید گفت بعزت تو که نگذرم الا در زورق

احمدبن یوسف بنا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه ابوتراب از یکسو شد می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم اکنون تو معلوم من شدی بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز

از ابونصر سراج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سندی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم وی را از کجا آوردی گفت به وادییی رسیدم این دیدم چون چراغ می تافت این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن ...

... ذوالنون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه بسیار نماز می کرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار می کنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن رقعه ای دیدم که پیش او فرو آمد بر وی نبشته که من العزیز الغفور الی عبدی الصادق باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه

کسی حکایت کند گوید به مدینه رسول صلی الله علیه وسلم بودم سخن ها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع می کرد به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خواص م

ذوالنون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم گفت بمن همی گویی سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد ...

... ابوالعباس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکه بودم از راه بگشت یکی از یاران گفت مرا تشنه است پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکه با ما بود ابوتراب گفت روزی اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق نه چنان است فریفتن اندر حال سکون بود با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربانیان بود

ابوعبدالله جلا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جلاد دست برداشت تا او را بزند دست جلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن جلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند

گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللهم انی اسألک باسمک المرتفع الذی تکرم به من شیت من اولیایک وتلهمه الصفی من احبایک ان تأتینا برزق من عندک تقطع به علایق الشیطان من قلوبنا وقلوب اصحابنا هؤ لاء فانت الحنان المنان القدیم الاحسان اللهم الساعة الساعة آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و درهم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت ...

ابوعلی عثمانی
 
۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند

 

... و گویند کرز وبره فرمان یافت در خواب دیدند که گویی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی نو تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کرز را برایشان

یوسف حسین را در خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید گفتند بچه چیز گفت بدانک هرگز جد را به هزل نیامیختم

ابوعبدالله زراد را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بپای کرد و بیامرزید هر گناه که بدان اقرار آوردم که کرده بودم اندر دنیا مگر یکی که از آن شرم داشتم که یاد کردمی اندر عرق بازداشت مرا تا آنگه که همه گوشت از روی من بیفتاد گفتند آن چه بود گفت اندر کودکی نگریستم نیکو روی و مرا خوش آمد شرم داشتم که آن یاد کردمی ...

... ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عزوجل بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود

گویند ابوسعید خراز را پسری بود فرمان یافت او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم

گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار ...

ابوعلی عثمانی
 
۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲ - فی المدیحه

 

... پیرایه بستان بخزان بود بدینار

پیراهن کهسار همی بود ز کتان

آن ابر همی بارد چون دیده عاشق ...

... چون باز کند دو لب و بنماید دندان

ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف

وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان ...

قطران تبریزی
 
۹

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر

 

... رسیده دو زانوش بر تارک سر

همه پیش پیراهن او مخطط

همه خاک پیراهن او معصفر

روان گشته رنجور از درد هجران ...

... ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر

ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف

ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر ...

عمعق بخاری
 
۱۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۵۱ - پیدا کردن حقوق صحبت و دوستی

 

... آن که هرچه بدان حاجتمند باشد در علم و دین وی را بیاموزد که برادران را از آتش نگاه داشتن اولیتر از آن که از رنج دنیا و اگر بیاموخت و بدان کار نکرد باید که نصیحت کند و پند دهد و وی را به خدای تعالی بترساند لکن باید که این نصیحت در خلوت بود تا از شفقت باشد که نصیحت برملا فضیحت بود و آنچه گویی به لطف گویی نه به عنف که رسول ص می گوید مومن آیینه مومن بود یعنی که عیب و نقصان خویش را از وی بداند و چون برادر تو به شفقت عیب تو در خلوت با تو بگوید باید که منت داری و خشم نگیری که این همچنان بود که تو را خبر دهد که در درون جامه تو ماری است یا کژدمی از این سخن خشم نگیری بلکه منت داری و همه صفتهای بد در آدمی مار و کژدم است لیکن زخم آن در گور پدید آید و زخم آن بر روح بود و از آن صعب تر از مار و کژدم این جهانی است که زخم وی بر تن بود

و عمر گفتی رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت یا سلمان راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی گفت مرا عفو کن از این حدیث گفت لابد است چون الحاح کرد گفت شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری یکی شب را و یکی روز را گفت این هردو نیز نباشد دیگر هیچ چیز شنیدی گفت نه

و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود

و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید و لاکن لا تحبون الناصحین در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد ...

... حق هشتم

وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی پیرزنی به نزدیک رسول ص آمد رسول ص وی را اکرام کرد عجب داشتند گفت وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد از فرزند و بنده و شاگرد بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند چنان که خدای تعالی می گوید ان الشیطان ینزع بینهم و یوسف ع گفت من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود آن دوستی ضعیف بود و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد

حق نهم ...

غزالی
 
۱۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم

 

... باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند اگر این سرمایه ندارد از علم زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است

درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دروده بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند

و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم چگونه نیست شده است که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است چون معرفت چیزها از وی غایب شد همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد در وی نگرد صورت خود بیند پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود و هر دو غلط است بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است ...

... اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود اما چون مغلوب باشد روا بود و هرچند که جامه به اختیار درد لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود لیکن اگر خواهد که نکند نتواند و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود

اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید

غزالی
 
۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱

 

... آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر

بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید

دل او شاد شد و دیده او گشت بصیر

عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل

ملک مشرق چو دل و دیده یعقوب ضریر ...

امیر معزی
 
۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۲

 

... گرفته بار قبولت ستاره برگردن

تو یوسفی و همه سایلان چو یعقوب اند

نسیم همت تو همچو بوی پیراهن

کسی که جامه مهرت برو دریده شود ...

امیر معزی
 
۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۲

 

... که ماه از دامن او هست تابان

به روز از روشنی پیراهنی داد

که دارد آفتاب اندر گریبان ...

... کشید اندر هوا تخت سلیمان

به یوسف دادگاه و تخت شاهی

رهانیدش ز چاه و بند و زندان

پدر را باز داد از بوی یوسف

دو چشم روشن اندر بیت الاحزان ...

امیر معزی
 
۱۵

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش ...

... فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش

اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد

از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش

و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب

فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش ...

سنایی
 
۱۶

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

 

... هر روز صبح صادق از غیرت جمالت

بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی

گرد سم سمندت بر گلشن سمایی ...

... در جنب آبرویت آدم که بود خاکی

با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی

فراش خاک کویت پاکان آسمانی ...

سنایی
 
۱۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

 

... در جهان تیره ای بی باده روشن مباش

یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم

با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش

از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی ست ...

سنایی
 
۱۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن

 

... و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن

آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان

و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن ...

... یا به نام که برآید نعره ای زان انجمن

دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید

برده او را بی گنه افگنده در چاه ذقن ...

سنایی
 
۱۹

سنایی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - ترجیع در مدح تاج‌الدین ابوبکربن محمد

 

... گویی که مزاج گهرست آب خیالت

ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین

چون صورت پاکیزه تو صورت حالت ...

... دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد

پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی

نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت ...

... قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج

یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد

از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج ...

سنایی
 
۲۰

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱ - مرغ آتش‌خواره

 

... من خو به محنت کرده ام درد و بلا می بایدم

پیراهن یوسف اگر بویی ببخشد فارغم

مژده به سوی دل از آن بند قبا می بایدم ...

عبدالقادر گیلانی
 
 
۱
۲
۳
۲۰
sunny dark_mode