گنجور

 
سنایی

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش

گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد

مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش

خاصّ را گر اهل نبْوی عام را منکر مشو

جام را گر می نباشی دام را ارزن مباش

کار خام دشمنان را آب شو، آتش مباش

نقشِ نامِ دوستان را موم شو، آهن مباش

یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش

مرد دندان‌مزد نبْوی دردِ دندان‌کن مباش

در میان نیکوانِ زهره‌طبعِ ماهروی

چون شکوفه‌روی بودی چون شکافه‌زن مباش

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره‌دل

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو

مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش

در لباس شیرمردان در صف کم کاستی

همچو نامردان گریبان‌خشک و تردامن مباش

در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو

در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش

دلبری داری به از جان، اینْت غم، گو جان مباش

گرد رانی هست فربه، گو برو گردن مباش

گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود

چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش

همچو کژدم گر نداری چشمِ بی‌نیشی مرو

یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش

ریسمان‌وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای

ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش

در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست

در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش

یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوبِ چشم

با ضریری خو کن و در بندِ پیراهن مباش

از دو عالم یاد کردن بی‌گمان آبستنی‌ست

گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

همین شعر » بیت ۱

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش

صائب تبریزی

این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی

ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش

سنایی

ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش

چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش

همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو

همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش

هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو

[...]

میبدی

از دو گیتی یاد کردن بیگمان آبستنیست

گر همی دعوی کنی در مردی، آبستن مباش‌

نیک بودی، از برای گفت و گویی بد مشو

مرد بودی، از برای رنگ و بویی زن مباش‌

صائب تبریزی

روح قدسی، بیش ازین درتنگنای تن مباش

عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش

از لباس تن مجرد کن روان پاک را

یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش

سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را

[...]

سلیم تهرانی

عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش

آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش

تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب

من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش

آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه