صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
... بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق ...
... پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
... چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
... دعوت هوش به مینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت به مرارت کردند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
... سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شیون بیحد ذاتست حد ذاتی دل ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
... شام فراق خاک نشینان سحر شود
گر نور آفتاب دل افتد به خاک راه
اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود ...
... خواهد هزار تصفیه تا خاک زر شود
بادا دعای راهروان خضر راه آنک
ما را بر آستان صفا راهبر شود
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
... مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
... بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال ...
... طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
... درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
... در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
... بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند
من درویش صفت رفتم و راهم دادند
سر من سود شبی پای گدای در عشق ...
... یوسف جاه بدم پیشتر از خلقت جان
خلق کردند تن و راه بچاهم دادند
مالک ملک ازل نیز بچاهم نگذاشت ...
... جلواتیست که از فیض الهم دادند
گاه و بیگاه در دوست زدم خاصان راه
بدرون گاه ندادندم و گاهم دادند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
... تشنه مرده بدیم آب حیات آوردند
راه ما را فلک افکند به گرداب خودی
ناخدایان خدا فلک نجات آوردند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
... میدهدم ندای تو فیض علی الدوام دل
کعبه تویی مراد را راه تویی معاد را
اینکه دهی جماد را سرعت سیر گام دل ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
... باشد دل و جان آگاه آیینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
... آیینه خود ساز بر آن روی مقابل
خود بین نبرد راه به خمخانه وحدت
محجوب ندارد خبر از نشیه کامل ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
... شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
... عشق به من کرد نظر بنده بدم شاه شدم
از روش و راه شوی معتکف کعبه دل
معتکف کعبه دل از روش و راه شدم
هستی من بت شد و من بت شکن هستی خود ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
... مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
... اگر بدست من افتد شکنج طره بخت
ز گرد راه تو آن طره را طراز کنم
ز خاک پای تو آبی زنم بر آتش دل ...
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
... بیاض صفحه سر کتاب می بینم
پیاده ای تو ز من پرس راه وادی عشق
که خون راهروان تا رکاب می بینم
صفای سرم و خود را بی من همت پیر ...