گنجور

 
صفای اصفهانی

همدم عیسی‌نفسی با دل آگاه شدم

در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم

صبغه الله شود رنگ‌پذیر خم دل

در خم بی‌رنگ شدم صبغه الله شدم

گر روی آگاه شوی این ره فقر است و فنا

من به ره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم

بندگی عشق دهد سلطنت کون و مکان

عشق به من کرد نظر بنده بدم شاه شدم

از روش و راه شوی معتکف کعبه دل

معتکف کعبه دل از روش و راه شدم

هستی من بت شد و من بت‌شکن هستی خود

نیست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم

قبله اجرام فلک یوسف من بود و به امر

از زبر ماه به زیر آمده در چاه شدم

باز بر آورد ز چه مالک تائید و من از

همتش از مصر هوی رسته و ذیجاه شدم

در گه و بی‌گاه زدم گرچه درِ فقر ولی

والی این دولت اندوخته ناگاه شدم

گاه پراکنده شود کوه ز جا کنده شود

صرصر عشق آمد و من کوه بدم کاه شدم

حالی در مصر بقا یوسف عالی‌حسبم

از تک زندان هوی بر زبر گاه شدم

دیدم ماهی چو پری گشتم از عقل بری

شهره به دیوانه‌سری در سر هر ماه شدم

خرد شدم سوده شدم از خودی آسوده شدم

چندی آلوده شدم باز به درگاه شدم

شست لب از شیر وفا مام مرا خواند صفا

مرد شدم فرد شدم شهره به افواه شدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode