گنجور

 
صفای اصفهانی

ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل

گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل

ملک دلست رام من سکه دل بنام من

دل همگی بکام من من همگی بکام دل

صدر جلال پادشه شاه براوست متکی

کوه و زمین و آسمان صف زده در سلام دل

عقل ستاده پشت در عشق بگاه مستقر

نوبت سلطنت زند بر طبقات بام دل

عرش بدان معظمی گشت بپای دل زمی

دولت عرش اعظمی یافت ز فیض عام دل

داده ببحر جوش را هوش و خرد سروش را

چرخ گشاده گوش را تا شنود کلام دل

دی ز سمای دل مهی دید مرا بمهمهی

گفت نمایمت رهی برد و نبرد نام دل

گفتم ماه من توئی دلبر و شاه من توئی

جز تو که داد خواهدم شرح دل و پیام دل

گفت که فاش میکند دعوی مستواللهی

ارض و سماست واله و کون و مکان غلام دل

گفتم من گدای تو خاک در سرای تو

میدهدم ندای تو فیض علی الدوام دل

کعبه توئی مراد را راه توئی معاد را

اینکه دهی جماد را سرعت سیر گام دل

دید بطوع بنده ام مرده شاه زنده ام

داد بدست سر من سلطنت تمام دل

مالک ملک دل شدم رسته ز آب و گل شدم

آدم معتدل شدم از شرف مقام دل

مست مدام حق منم باده جام حق منم

سر تمام حق منم از سر اهتمام دل

صبح صفای منتظر شام ندارد از اثر

گونه و زلف آن پسر صبح دلست و شام دل