گنجور

 
صفای اصفهانی

مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم

اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم

دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس

که در این پرده تصویر من حیران او باشم

وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد

که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم

بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد

که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم

دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک

که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم

خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم

که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم

مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری

که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم

مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن

گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم

ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون

مرا این استقامت بس که در میدان او باشم

دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی

که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم

اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل

بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم

من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت

بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم

صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی

که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم