گنجور

 
صفای اصفهانی

زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل

شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل

تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت

از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل

بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی

در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل

دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت

تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل

ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت

یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل

من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت

ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل

چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست

لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل

پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را

بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل

با آنکه بس نازنینی با جان عاشق به‌کینی

بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل

ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان

در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل

از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی

بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل

شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت

زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل

باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله

شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل

دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق

روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل

دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را

عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل