گنجور

 
۱۸۶۱

وحشی بافقی » ناظر و منظور » خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن

 

... به روز تیره ام انداز پرتو

به رسم شبروی اینجا سفر کن

به سوی آفتاب من گذر کن ...

وحشی بافقی
 
۱۸۶۲

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانی‌ست

 

... مگر شیرین نه بهر خدمت شاه

سفر ازمنزل خود کرده چون ماه

مگر نه شهره شد در شهر و بازار ...

وحشی بافقی
 
۱۸۶۳

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

 

... که دورم عاقبت از خانمان کرد

سفر کردم ز صورت سوی معنی

ترا دیدم بدیدم روی معنی ...

وحشی بافقی
 
۱۸۶۴

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

... ببوى گل ببالا بر دماغى

اى شهریار اگر در این وقت این فقیر دور از خانمان را مرخص بسازى سخاوت از این بهتر چه باشد و اگر اینهمه مرا آزار نرسانى و بر بیچارگى من رحم کنى و از من در گذرى مروت از این بهتر چه باشد و اى شهریار اگر فکرى کنى که این موش بیچاره از سفره ى من نانى نخورده و از کوزه ى من آبى ننوشیده و بدین جهت ضرر از من دفع کنى و بدین معنى دست از من بردارى دیگر از این انصاف بیشتر نمی باشد و شما دانسته اى که دنیا دار مکافات است و هر کسى که ستم و بی مروتى در حق بیچاره اى کند عاقبت خود در چنگال بی مروتى گرفتار می شود و دیگر هر قدر عجز و التماس کند درگیر نشود

خدایى که بالا و پست آفرید ...

... که کاف ترک تعلق کلید هر گنج است

اى موش دنیا محل فناست اهل دنیا نادان و غافل و بی خبر چنان مردمان جاهل بى زاد و راحله و بى رفیق در بیابان پر خار و عمیق از عالم بی خودى در سنگلاخ بیابان سفر کنند و در عقبشان دزدان خونخوار در کمینگاه و طراران پر مکر و حیله وران در پیش روى ایشان چاه عمیق و آنها از بی خودى غفلت که دارند به عقب و حوالى و حواشى خود نمی گردند تا آنکه دزدان ایشان را گرفته برهنه می کنند موش گفت اى شهریار تو از کجا این حالها را مشاهده کرده اى و این مرتبه از چه کس یافته اى اگر بیان نمایى کمال مرحمت کرده باشى گربه گفت می خواهم که از براى تو نظیرى بیاورم صحیح و صریح به کمال بلاغت نظم و نثر به حقیقت آراسته اما اگر هوسى دارى بیان کنم که گفته اند از براى نادان دانش بکار بردن و بر کم فهمان عبارت پردازى کردن عقد گوهر بر گردن خر بستن است موش گفت اى شهریار دانش سنگ محک است شهریار را آنچه بخاطر می رسد بیان کند هر که را بصیرتى هست درک می کند و می داند و کسى را که بصیرت ندارد نقصان به کمال عقل اهل دانش نمی رسد اگر جواهر فروش بساط گستراند و اوباشى جواهر او را نشناسد بر جوهر جوهرى کسرى و نقصانى نخواهد بود و تو در بیان نمودن شفقت فرما گربه گفت اى موش دانسته و آگاه باش که

شیخ بهایی
 
۱۸۶۵

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

... هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است

اى گربه خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوف دار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحله ى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى بنده از براى تو نقل می کنم بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد اى گربه چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم اى گربه چون کشتیبان دختر را برداشته می رفت و به ساحل دریا رسید دختر گفت اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه کشتیبان گفت بلى دختر گفت پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانه ى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد اما چون کشتیبان روانه شد دختر گفت خداوندا به تو پناه می برم و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بى آب و آذوقه کشتى را می راند تا به جزیره اى رسید دید درختان سر به فلک دوار کشیده دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوه هاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته

بهشتى بود گویا آن جزیره ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد

شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد بعد از هفت یوم کشتى به جزیره یى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند قضا را هیمه کشتى ایشان را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت سرگذشت خود را نقل نمایید دختر سرگذشت خود را نقل کرد پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانه ى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه بانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوان خانه ى پادشاه حاضر سازند چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه بان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است پادشاه پرسید از کجا می آیى آن مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد بى زیاد و کم پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود دختر گفت راست می گوید پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت او را نگاهدارى نمایید چون مدت یک ماه بگذشت دروازه بان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد امر شد که او را داخل بارگاه کنند چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید پس پادشاه از او استفسار نمود پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود پادشاه از دختر پرسید که راست می گوید دختر عرض کرد بلى پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه بان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پاره اى ماندم و حال به این موضع رسیده ام پادشاه از دختر سؤال کرد دختر عرض کرد که خلاف می گوید این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانه ى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد اینقدر که از گرسنگى نمیرد چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود او گفت اى شهریار نامدار در طریقه ى خود می دانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است اما گاهى به جهت امورى چند دروغ لازم می آید چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگی ام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسم ها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد خلاصه اى پادشاه بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمی دانم اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی عقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است

راستى موجب رضاى خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

پس اى پادشاه راستى از همه چیز بهتر است پادشاه رو بسوى آن دختر کرد و پرسید که این را می شناسى دختر گفت بلى این همان پادشاه است که چهل حرم او را آورده ام چون پادشاه سر رشته را معلوم نمود گفت اى غریب ما قبل از بیان همه را می دانیم احتیاج به بیان تو نیست آن پادشاه اینقدر خجالت از آن گفتگو کشید که قریب به مردن او شد اى گربه بسیار درست می آید این مقدمه با مقدمه ى من و تو زیرا که پادشاه را این همه غم و غصه و سفر دیدن و از دیوان پادشاه عادل خجالت کشیدن همه ه بسبب آن طمع بود که به آن دختر داشت تو نیز اى گربه اگر به قورمه و یخنى طمع نمی کردى و مرا از دست نمی دادى انتظار و سرگردانى نداشتى گربه فریاد برآورد موش این شعر را برخواند

گر از غم دل ز دیدگان خون بارى ...

... در آخر حاصلش نبود بجز درد پشیمانى

گربه فریاد برآورد و گفت اى موش این مرتبه خوش طبعى را از حد گذرانیدى موش گفت اى شهریار در تمام عمر خود روزى مثل امروز بر من خوب نگذشته است در اول روز به چنگال تو بی مروت ظالم گرفتار و در آخر روز من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار گربه با خود گفت دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمی توان شنید بیا برو تا وقت دیگر باز با خود گفت اینهمه صبر کردى لمحه ى دیگر سهل است شاید که کارى ساخته شود والا که در آخر الامر میتوان رفت بعد از آن گربه گفت بیش از این آزار ما کردن جایز نیست چرا تو اینقدر بر ما استهزاء می کنى موش گفت همان حرف اولى را می زنى نه من تو را خبر کردم که خوش طبعى بسیار ممدوح است و می بایست تو از هیچ سخنى نرنجى اکنون گوش دار تا ببینى که پادشاه عادل با دختر و کشتیبان و پادشاه طامع و پسر چه کرد پس روزى دیگر پادشاه کشتیبان را طلبیده خطاب کرد که اى حرامزاده سخن خلاف چرا گفتى من از باطن کردار تو آگاهم در صورتیکه شخصى تو را محرم خود بداند خیانت لایق آنکس است اکنون تو را به جزاى خود می رسانم پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند اى گربه گویا یکی است مقدمه ى تو و آن کشتیبان که خیانت در حق آن پسر کرد تو مرا به کنج عجز پیچیده بودى و می خواستى به ضرب چنگال پاره پاره نمایى و خیانت نسبت به من در خاطر داشتى اکنون جزاى تو حسرت و ندامت است اما کشتن از من نمی آید تا وقتیکه خود به جزاى خود برسى گربه گفت آه از گردش روزگار و از ب یعقلى و لاابالیگرى من که به حیله اى خود را اسیر تو ساختم موش گفت اى گربه این طبع نازکى و مغرورى تا تو را هست با کسى رفاقت مکن گربه گفت بیش از این چگونه تاب بیاورم موش دیگر سلوک سکوت اختیار کرد گربه موش را آواز داد موش جواب نداد لمحه اى که بر آمد صداى موش به گوش گربه رسید پرسید که کجا بودى موش در جواب گفت اى شهریار رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده دیدم گوشت پخته و حلوا آماده گردید اما هنوز درست بریان نشده تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است پس اى گربه مستمع باش تا ببینى روز دیگر پادشاه عادل پادشاه خاین را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت اى مرد حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتى این همه رنج و تعب را کشیدى و مدتى از ملک و لشکر بازماندى چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم تو بدست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند گنج بسیارى به او بخشید و او را روانه ى ملک خودش نمود اى گربه تو نیز با من خیانت در نظر داشتى اکنون من تو را به اعزاز و اکرام تمام بسر منزل خود می فرستم گربه آه بر کشید و فریاد کرد و گفت خداواند روزى باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد موش گفت اى گربه ى نادان دماغ سرشار سفره در راه است اینقدر صبر کن که مثال تمام شود بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانى این حقیر به آن شهریار چه مقدارست زمانى مستمع باش پادشاه آن پسر را طلبیده گفت اى پسر تو دختر را ببینى می شناسى یا نه گفت بلى می شناسم پادشاه آن پرده را از پیش برداشت پس چون پسر دختر را دید تا مدتى حیران و متعجب بود که آیا این واقعه را در خواب مى بینم یا در بیدارى آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بی شمار روانه ى ملک خودشان گردانید ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند اى گربه به دلیل کل طویل احمق صادق می آید حماقت تو که با این همه عداوت که با من کردى هنوز توقع مهربانى از من دارى گربه گفت به دلیل کل قصیر فتنة درست می آید و این رباعى را بخواند

گویى تو به من کل طویل احمق ...

... این قول گواهی است بگویم صدق

اى موش بارى تمثیل به خوش طبعى و هم طریقى گذشت حالا چه می گویى ما را بباید رفت یا ماند موش گفت اگر بروى بهتر خواهد بود چرا که اگر به کوکنار خانه اى بروى شاید مرد کوکنارى به خواب رفته باشد و لقمه اى بربایى و بخورى گربه گفت اى موش همى که ما رفتیم گربه روان شد موش گفت ما را نیست خدمتکارى تا سفره بیاورد گربه گفت اى موش مگر سفرى تو از مغرب زمین می آید سپس گربه با خود گفت اگر مرا پاره پاره سازند دست از این بر نخواهم داشت تمام عمر خود را صرف گفتگوى مکر و حیله ى موش می کنم و از هر باب سخن می گویم و خوارى و خفت میک شم تا مگر موش را بدست آورم و به دندان و چنگال اعضاى او را از هم بدرم یا چنان کنم که از بیم من متوارى گردد این چه زندگی است که همچون کسى مثل موش ترا ملامت کند جان و عمر خود را صرف این کار می کنم تا ببینم چه روى خواهد داد

یا دیده ى خصم را بدوزم به خدنگ ...

... یک کشته بنام به ز صد مرده به ننگ

بر دوستان مستمع روشن باد که قبل از این عرض کردم که موش مراد از نفس اماره است و گربه قوت متخیله که همیشه نفس از راه خیال هاى باطل عقل را زایل می گرداند آنگاه دست در غارت خانه ى دل دراز می کند و به اندک روزگارى خراب می سازد و گاه قوت متخیله زیادتى بر اراده ى نفس می کند همچنین که قوه ى متخیله ى گربه زیادتى بر موش می کند بعد از این خواهى شنید که گربه موش را سیاست خواهد کرد یعنى قوت خیالات را فى الحقیقه با نفس اماره زیادتى می کند به دستیارى عقل که صاحب خانه است اینها به وجه احسن بیان خواهند شد اکنون آمدیم بر سر صحبت موش و گربه پس گربه از موش پرسید اى موش در این مباحثه سؤال می نمایم آیا درس خوانده اى گفت بلى نحو و صرف خوانده ام گربه پرسید که نصر چه صیغه ای است موش گفت آنوقت که تو قدم نامبارک خود را از این مقام ببرى نصر بر من درست می آید گربه گفت چرا اى موش صریح نمی گویى گفت نماندن تو در این مقام یارى تمام است پس چون نصر به معنى این است که یارى کرد یکى مرا در زمان سابق پس چون بروى معنى نصر بر من معلوم خواهد شد گربه گفت اى موش وعده ى سفره چه شد موش گفت اى گربه بسیار بی عقلى تو مرا اینقدر نادان یافته اى که آنچه در یک ماه صرف می کنم و تو در یک روز می خورى به تو دهم حالا چرا روزى یک ماه من صرف یک روز تو شود و من فقیر و بى توشه بمانم و آنوقت لابد که از جهت معاش از خانه بیرون آیم البته بدست تو گرفتار خواهم شد و اگر ذخیره کنم تا یک ماه معاش نموده در خانه ى خود آسایش نمایم و تو در درب خانه سرگردان هر قدر خواهى بمان چرا که دستى به من ندارى هرگز نشنیده اى که تا در قلعه اى آذوقه باشد کسى با لشکریان بسیار آن قلعه را تسخیر نماید گربه گفت تو اى موش از اوضاع خود خجالت ندارى موش گفت من از این معنى بسیار خوشحالم که من به قناعت صرف کرده باشم

آنچه دشمن می خورد روزى به رنج

می خورم ماهى به ذوق و عیش و ناز

موش لحظه اى سر به جیب تفکر فرو برد پس گربه گفت اى موش چه در خاطر دارى ما را جواب نخواهى گفت یا آنکه سفره خواهى آورد موش گفت بنده ى شما در این مدت عمر هیچ کارى بى استخاره نکرده ام اکنون لمحه اى صبر کن که تسبیح در خانه هست رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم اگر چنانچه راه می دهد سفره بیاورم والا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد پس درون رفت که یعنى تسبیح بیاورد تا چونکه گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنى سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت اکنون استخاره نمودم در مرتبه اى خوب آمد و در مرتبه اى بد آمد در دفعه ى بد گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقرب است تأملى کن تا ساعت نیک شود آنوقت استخاره نمایم تا چه برآید گربه گفت اى نابکار من حساب کرده ام قمر در برج مشتری است تا تأمل می نمایى به مریخ می رود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد قطره اى به من ندهى موش گفت هر گاه که می دانى بعد از این ساعت نحس می شود برو انشاء الله تعالى وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است

بعد از این گر شوى مرا مهمان ...

شیخ بهایی
 
۱۸۶۶

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱۹

 

آورده اند که در زمان یزید علیه ما علیه لکشر جمع میکردند که به محاربه ى امام حسین علیه السلام روند خاصان خود را باطراف و جوانب میفرستاد آنان که صاحب شمشیر بودند همه را میخواند و بمنصب و حکومت وعده میداد از آنجمله مختار بن ابو عبیده ثقفى را که یکى از صاحبان شمشیر و شجاعت بود و مردم باو اعتقاد دلاورى داشتند پس در حالتى که یزید اسباب سفر و اسامى سرکردگان قبیله ها را سیاهه میکرد از آنجمله اسم مختار را نوشته بودند که با جماعتى از کوفیان بسر کردگى او بدعوى و جنگ امام حسین علیه السلام روند در حالتیکه آن جماعت را روانه ى اطراف نمودند مختار یک روزى در پشت بام بود زنش گفت اى مختار بسیار بلب بام آمده یى بعقب رو که مبادا بیفتى مختار را فرمایش حضرت رسول بیاد آمد که چون بزنان مشورت نمایى بر عکس آن عمل نمایید مختار پیش میرفت از قضا کنار بام باران خاک آنرا شسته بود پاى مختار از پیش رفت از بام بیفتاد و پایش بشکست چون سه روز از این واقعه بگذشت فرستاده ى یزید بکوفه آمد و بخانه ى مختار رفت نوشته ى اسامى جماعت را بمختار نمود و گفت تو را امر شده که با مردم کوفه بجنگ امام حسین بروى مختار فرمود اى عزیزان شما میبینید که پاى من شکسته است و الا اطاعت مى داشتم چون جماعت فرستاده ى یزید مختار را پا شکسته دیدند برفتند و چگونگى آنحال را بیزید گفتند یزید گفت در این باب تقصیرى بر مختار لازم نمیآید و این نبود جز برکت قول حضرت رسول علیه الصلاة و السلام زیرا که اگر پاى او نشکسته بود او را البته میبایست موافقت نماید و بجنگ حضرت امام حسین برود پس اى موش چون بزنان مشورت کردى و در مهمانى بنده رأى نداده قبول ننمودند پس باید حتما مهمانى کنى تا که بر عکس قول زنان عمل کرده و حدیث رسول اکرم را بجا آورده باشى موش گفت اى شهریار سخن راست اینست که بنده نمى خواهم شما چیز حرام تناول فرموده باشید چرا که این قسم ضیافت از روى اکراهست و باخلاص نیست و اگر در این وقت ما را بگذارى و بروى تا وقت دیگر بخدمت رسیده و تدارک درستى را گرفته آنچه لازم مهمانى بوده باشد بوقوع برسد بهتر و بصواب نزدیکتر است گربه گفت اى موش حکایتى دیگر در باب قول و فعل زنان از براى تو بیان کنم موش گفت بیان فرما تا بشنوم گربه گفت

شیخ بهایی
 
۱۸۶۷

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۱

 

آورده اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى آن کنیز دمى نمى آسود چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود البته این تدبیر معتبر خواهد بود معهذا برخاست و بخانه ى قاضى آمد و تحفه ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه ى سفر شد قاضى دید که تاجر بسفر رفت و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم کنیز در جواب گفت اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد قاضى گفت آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود کنیز گفت اول آنکه میگویى که تاجر مرا بتو بخشیده و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگویى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده ان الله لا یحب الکاذبین و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده إن الله لا یحب الخاینین پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى قاضى گفت آن کدام است کنیز گفت پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى اختیار است دارى پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است گویا همه عالم دروغگو و خاینند قاضى گفت اى کنیز من میخواهم که چون من با تو محبت دارم تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است کنیز گفت من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته اند و از ملک خود بملک دیگر برده اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد و مرا از گرسنگى و برهنگى پروایى نیست و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد الحال اى قاضى اختیار دارى اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته یى و این امریست محال و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت اى بیعقل حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه سرایان همه در خدمت تو باشند آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم کنیز گفت اى قاضى عیش را بر خود حرام کرده ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه یى بود برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند چون روز شد حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه یى بود در کمال بى عصمتى جهال محله او را بشب کشته اند و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد تا کار بجایى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت تا اینکه بعد از دو سال دیگر تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه ى قاضى آمد چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند غلام برفت و قاضى را خبر نمود قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است شما فردا بیایید تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت آنشب تا صبح متفکر بود قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگویید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم لهذا اقمشه یى چند از پارچه هاى اعلى در بقچه یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه ى قاضى فرستاد چون غلام تاجر بدر خانه ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت اى تاجر قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد قاضى جواب نداد و تغافل نمود آن تاجر بیچاره در گوشه یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت اى قاضى واجب العرضى دارم گفت بگو گفت بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید جهت چیست بفرمایى قاضى گفت السلام علیک و رحمة الله و برکاته اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى معذور بدار که تو را نشناختم حالا خوش آمدى خیر مقدم بارى سفر شما بطول انجامید تاجر گفت سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد قاضى گفت بکدام طرف سفر کرده بودى گفت اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم قاضى گفت آن پارچه ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى تاجر سر بزیر انداخته گفت چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد قاضى گفت اى تاجر آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم اما چگونگى واقع مختصرش اینست اى تاجر چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد انشاء الله تعالى فردا صحبت خواهیم داشت این بگفت و روانه حرم شد تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست الحکم لله حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه یى چند برداشت و بدر خانه ى قاضى برد و بغلامان گفت عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد پس از عرض غلامان قاضى گفت بروید بتاجر بگویید که امشب مهمان مایید انشاء الله شب تشریف میآورید تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید بعد از ساعتى که قاضى آمد تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند قاضى گفت اى تاجر شما تازه از سفر آمده اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر سخن چنین بر دوستان خود گفتن باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله فاحشه یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه وار از خانه ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم لهذا تاجر عریضه یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد پادشاه پرسید اى قاضى چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد قاضى گفت پادشاها بر عمر و دولتت بقا باد تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماما مجروح شده بود راضى بآن امر شنیع نگردید قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت اما قاعده ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه یى رسید دید که دکانى را باز کرده اند و آواز و صدا از جمعى میآید سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد شنید که جماعتى از جهالان بازى پادشاه و وزیر میکردند سلطان لمحه یى بایستاد قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت قاپش امیر آمد چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند آن مرد که امیر شده بود گفت اى پسر چرا اینقدر میخندى مگر میر شدن من پسند تو نیست آن پسر گفت میدانى میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه ییست و حرف آن پسر چه باشد و البته بى جهت نیست چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ کچلى ظریفى لاقیدى بى محاباتى صاحب شعورى و زبان آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود چون آن پدر بر سر محله آمد دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد بسیار مضطرب شد و گفت اى پسر خانه ات خراب شود براى فتنه یى که بر پا کرده یى کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم کاشکى من تو را نداشتمى زیرا گفته اند

فرزند خوش است اگر خلف باد ...

شیخ بهایی
 
۱۸۶۸

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

آورده اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند میخریدند و میفروختند یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته یى گفت نه و الله گفت چیزى خورده یى گفت نه گفت پس خربزه ى بزرگى که دیروز نشان کرده ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته یى یا نه و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است شریک گفت اى مرد بوالله العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده ام آن مرد بشریکش گفت من کسى را باین کج جلقى و تند خویى ندیده ام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده ام مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده آن رفیق بشریک خود گفت بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده ام بعد آن مرد گفت حالا اینها را که تو میگویى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته ام زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزیى از جاى برآیى اینقدر میخواهم که بگویى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو بگذار خورده باشى آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده ام آن مرد گفت این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده یى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد الحاصل پس از گفتگوى زیاد آن شریک بیچاره گفت اى برادر من نگاه کن ببین تو چرا اینقدر بى اعتقادى قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم پس از این از من چه میخواهى این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصه ى من کم نموده و حساب کن آن مرد گفت اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم بد کردم اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى آن فقیر تاب نیاورد گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد گربه گفت اى موش چرا ساکت شده یى موش گفت اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست اگر شفقت فرمایى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود چرا که گفته اند یار باقى صحبت باقى گربه گفت بلى بسیار خوب حالا تو برو بخانه ى خود که ما هم برویم لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که اراده ى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم چرا که گفته اند

افکند بغربت فلک بیباکم ...

... آیا بکدام گوشه باشد خاکم

پس چون موش از گربه این را شنید در دل شوق تمام بهم رسانید و با خود گفت گربه عجب مژده یى داد که بسفر خراسان میرود و ما را از مشقت و آزار فارغ میسازد و براى دفع الوقت بزبانى گفت اى شهریار انشاء الله تعالى دیدار شریف بخیر و خوبى دیده شود پس از این تعارفات ظاهرى موش بخانه رفت و گربه روان شد و میگفت که اکنون در گوشه یى کمین کن تا شاید موش را خاطر جمع کنم و او را بچنگ آورم گربه این فکر را کرد قضا را ترازو کهنه یى افتاده بود گربه رفت در پس آن ترازو پنهان شد موش چون بخانه رفت با خود گفت گربه رفت که تا کجا لقمه یى برباید اکنون فرصت غنیمت است و حالا میباید بیرون رفت و صحرا را سیر و صفایى کرد زیرا یقین است که حالا در این حوالى نیست موش باین خیال از خانه بیرون آمد برمیجست و فرو میجست و رقص کنان این دو بیت را میخواند

دشمن ز برم برفت و من شاد شدم ...

شیخ بهایی
 
۱۸۶۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش اول - قسمت اول

 

... و حال که کشکول پربار شد چشم خویش را در گلستانهایش سیر ده و قریحه ی خویش را از برکه هایش سیراب ساز و طبع خویش در بستانهایش سیر کن

و فروع حکمت را از خاورانش برگیر و آن را سخت آزمند و حریص باش و بر سنگین دلانش عرضه مکن و آن و همتای دیگرش را همنشینان تنهایی و مونسان زمان اندوهمندی و یاران خلوت و رفیقان سفر و همدمان حضرگیر

چه که این دو همسایگانی نیکوکار و افسانه پردازانی شب زنده دار و رهرو و استادان و معلمانی فروتن اند بل بستانهایی اند که شکوفه هاشان تازه دمیده است و دوشیزگانی که سیمایشان تازگی گلگون گشته و زیبارویانی که زیور جمالشان را تمام پوشیده اند و نازنین سنگدلانی در جامه های شکوهشان پس آن دو را از گزند ناخواستارانشان محفوظ دار و جز به همزبانشان مسپار بیت ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش دوم - قسمت اول

 

... آنک گنبد مولای من و غایت آرزویم

همسفران محمل را نگاه دارید تا کف پای شتران را ببوسم

هنگامی که پدر - خاکش عبرگین باد - بسال نهصد و هشتاد و نه در هرات بود برایش نوشتم ...

... آنچرا که می بینم به بیداری است یا خواب

نیز طبع فسرده ی مولف هنگام سفر میانه راه حلب و آمد بسبب ورزش نسیم سحرگاهی سروده است

روح بخشی ای نسیم صبحدم ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش دوم - قسمت دوم

 

... چرا که او صبحدم است و شب با رسیدن صبحدم تاب ماندن نیارد

هنگامی که شتر ابلقم بعزم سفر بازگشته بود

گفتمش آنچرا در طاقت داری برای دوری آماده ساز ...

... چرا که مردان بزرگ آن زمانه که فرومایگان

سفره داری میکنند گرسنه می مانند

بویژه از آن جا که زمانه را دستگیری نیست ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش سوم - قسمت اول

 

... سپس بیرونش می آوریم و سطح آبرا دوباره اندازه می گیریم مساحت همین سطح بطور تقریب با مساحت مورد نظر یکی است

یحیی پسر معاذ بارها می گفت ای عالمان کاخهایتان قیصری است و خانه هایتان چون خانه ی کسری مرکب هایتان قارونی است و ظروفتان فرعونی و اخلاقتان نمرودی و سفره هایتان جاهلی و روشتان سلطانی است برگویید که چه چیزتان آیا بر سنت محمد ص است

مولف بهمین مناسبت شعر عارف گرانمایه سنایی را بخاطر آورد ...

... بی تردید خانه ای که تو ساکن آنی به چراغ نیازمند نیست

ابن دقیق العید هنگام سفر برای ابن نباته نوشت

چه شب هایی را با خیال تو شب تا بصبح را ندیده ام و چشمی برهم ننهاده ...

... ابن نباته در پاسخ نوشت

سفر شبانه و عزم پیروزت را خداوند محفوظ بداراد

اگر حق می بود که بر روی چشم هایمان گام نهی ...

... در حیاه الحیوان ذیل نام کبک چنین آمده است

یکی از روسای کرد بر سفره ی شاهزاده ای نشسته بود قضا را دو کبک بریان بر سفره نهاده بودند همین که چشم مرد کرد بدانها افتاد خندید

شاهزاده سبب پرسید مرد گفت در آغاز جوانی روزی بر تاجری راه بریدم زمانی که خواستم بقتلش رسانم لابه و زاری کرد سودی نبخشید ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول

 

... با آن که پدر ما حضرت آدم ع پس از آنکه گفتندش اسکن انت و زوجک الجنه با دست یازیدن به گناهی از آن جا رانده شد چگونه ما را امید است که با این همه گناهان پی درپی و لغزش ها متعدد بدانجا شویم

مولف کتاب گوید من همین معنی را در کتاب سفر حجاز بفارسی چنین سروده ام

جد تو آدم بهشتش جای بود ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... به شادی کجا می گذارند گام

سفر تا چه جای است و منزل کدام

فغان زان حریفان پیمان گسل ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

... حجاج اعرابیی را دید و بدو گفت بدستت چه داری گفت عصای من است که برای دانستن وقت نماز بر زمینش نصب می کنم

در برابر دشمنانم بکارش می برم چهارپای خود را با آن می رانم و بدان در سفر توانا می شوم براه رفتن بدان تکیه می کنم تا گام فراخ تر نهم با آن از نهرها می پرم و مانع افتادنم می شود

عبای خویش برآن می افکنم مرا از گرما و سرما حفظ می کند آنچه در دسترسم نیست در دسترسم قرار می دهد سفره ی خویش و دیگر ابزارم را بدان می آویزم با آن در می کوبم و سگهای گزنده را می رانم

در هماوردی جای نیزه ام را میگیرد و در مبارزه جای شمشیرم را آن را از پدر بارث برده ام و پس از من به پسرم به ارث رسد ...

... هنگامی که بایزید بنزدیکی بسطام رسید مردمان شهر به پیشوازش از شهر خارج شدند بایزید ترسید که بدان سبب خود بینی بر وی چیره شود

و از آنجا که بازگشتش به رمضان بود دست به سفره ی خویش برد و گرده ای نان برگرفت و همچنان که بر چهارپایش میرفت بخوردن پرداخت

هنگامی که به سواد شهر رسید و دانشمندان و زاهدان شهر دیدندش که روزه می خورد اعتقادشان از او سست شد و قدرش در چشمشان اندک گردید و بیشترشان از گردش پراکنده گشتند بایزید در این حال گفت ای دل درمان تو چنین بایستی کردن ...

... نیز گفت بنده تا آن زمان که جاهل است عارف است و هرگاه جهلش زوال یابد معرفتش نیز زایل گردد نیز گفت تا زمانی که بنده پندارد که بدتر از او بین مخلوق یافت شود متکبر محسوب شود

بایزید را پرسیدند آیا شود که بنده ای به یک ساعت به حضرت حق رسد گفت بلی اما سود بقدر سفر است نیز مردی از او پرسید با کدام کسی همنشین شوم گفت با آن کس که نیازمند آن نباشی که چیزهایی را که خداوند از آن آگاه است از او پنهان کنی

شیخ بهایی
 
۱۸۷۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش پنجم

 

... مرد به نیشابور بازگشت و حکایت رابه شیخ خویش ابوحفص عرضه کرد وی بار دیگر فرمانش داد که بری بازگردد و شیخ یوسف را ملاقات کند

ابوعثمان بار دیگر بری سفر کرد و از مردم خانه ی یوسف را جویا شد و سرزنش و تحقیرشان را اعتنا نکرد گفتندش که خانه ی شیخ یوسف در کوی باده فروشان است

ابو عثمان بدان جا شد و شیخ را درود گفت مرد پاسخ داد و وی را بزرگ داشت در کنار وی پسری زیبا روی نشسته بود و سوی دیگرش شیشه ای چون خمر نهاده بود ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... بخدا سوگند حال شما چنان است که آنچه از دنیا بهره برده اید گویی نبوده و آنچه در آن دنیا بدان خواهید رسید همیشگی خواهد بود

پس برای رفتن بدان دنیا سخت آماده شوید و برای سفر نزدیک توشه فراهم سازید و بدانید که هر انسانی بدانچه که پیش فرستد پیش است و بر آنچه پشت سر نهاده پشیمان

خطبه ی دیگر از امیر مؤمنان ع دنیا سر منزل فنا و خانه ی عاریت و رنج است روان سعادتمندان از وی دل برکنده است و تیره بختان بنا خشنودی از آن ببریده اند ...

شیخ بهایی
 
۱۸۷۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش سوم

 

... آیینه ی تو دل است رو در دل کن

از مؤلف از سوانح سفر حجاز غفلت دل از حق حتی دمی یا آنی بزرگتر عیب است و درشت تر گناه آن چنان که صاحبدلان غافل از حق را در لحظه ای غفلت در زمره ی کافران شمرده اند

هر آن کو غافل از حق یک زمان است ...

شیخ بهایی
 
۱۸۸۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... شهادت میدهم که گاه در دل شب هنگامی که ستارگان نیز پنهان بودند وی را دیده ام که محاسن خویش بگرفته بخود می پیچید و چونان دردمندی می گریست و می گفت هان دنیا جز مرا بفریب آیا خویشتن را بر من مینمایی و بهرمن خویشتن را می آرایی

بپرهیز بپرهیزم که ترا سه بار طلاق گفته ام و بر آن رجوعی نیست چرا که عمرت کوتاه و خطرت آسان آی و زیستت کم بها است وای بر کم توشگی و سفر بلند و وحشت راه معاویه بگریست و گفت

خداوند ابوالحسن را رحمت کناد بخدا سوگند چنین بود حال بگو بدانم ضرار که اندوه تو بر او چسان است گفتم اندوه من بروی چون اندوه کسی است که فرزندش را در آغوشش سربریده باشند و هیچ گاه اشکش نخشکد و اندوهش آرام نگیرد ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۱۸۱