گنجور

 
شیخ بهایی

مرا نوشاندند و گفتند سیراب شدنی نیستی. هر چند اگر کوههای «سراه » را بنوشانند، سیراب شود.

بر یاد قدت دل رهی ناله کند

چون مرغ که بر سرو سهی ناله کند

گویند مکن ناله و این غم که مراست

بر دل نه، که بر کوه نهی ناله کند

ترا ایزد همی گوید که در دنیا مخور باده

ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا

زبهر دین نبگذاری حرام از گفته ی یزدان

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفته ی ترسا

شیخ مورد اعتماد امین الدین ابو علی طبری پیرامن این آیه «انما التوبه علی الله للذین یعملون السؤ بجهاله ».

پیرامن معنی این آیه اختلاف نظری است. یکی از وجوه معنایش این که، هر معصیتی که از بنده سرزند، حتی اگر به عمد باشد، به جهالت سرزده است.

چرا که جهل بنده را بدان خوانده و آنرا بهر او نیکو جلوه داده. اما از ابن عباس و عطاء و مجاهد و قتاوه از حضرت ابوعبدالله (ع) روایت شده است که گفت: هر گناهی که بنده ای ارتکاب کند، حتی اگر عالم نیز بود، از آن جا که با گناه کردن خطر همی کند، جاهل به حساب می آید

چنان که حق سبحانه نیز گفته ی یوسف (ع) را خطاب به برادران چنین یاد می کند که : «هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذانتم جاهلون » و ایشان را از آن رو که خود را در معصیت خداوند به خطر همی افکنند، به جهل نسبت می دهد.

دو دیگر این که مراد از حمل آن است که بنده، کنه عقوبت را آن چنان که لازمه ی علم است، نداند و این گفته ی فراء است.

سوم این که معنی آن است که گناهکاران نمی دانند که عملشان گناه و معصیت است و مرتکبش می شوند و به تأویلی به خطایش انجام میدهند.

یا به تأویل دیگر از آن رو که در استدلال پیرامن قبح گناه افراط می ورزند. این گفته ی جبائی است. اما رمانی این تفسیر را از آن رو ضعیف شمرده است که خلاف اجماع مفسران است.

نیز این رو که بایسته است که کسی که میداند آن اعمال گناه است. توبه از آتش نبود. زیرا که صدر آیه ی «انما التوبه » مفید این معنی است که توبه از آن همان کسان است نه جز آنها.

در کافی در کتاب معیشت باب عمل پادشاه از ابوعبدالله (ع) پیرامن این آیه «ولاترکنوا الی الذین ظلموافتمسکم النار» منقول است که: مراد کسی است که نزد پادشاه رود و دوست همی دارد که آن قدر ماند تا شاه دست در کیسه کند و وی را چیزی بخشد.

هارون الرشید به ابوالحسن موسی بن جعفر نوشت، مرا باختصار پندی ده. وی نوشت: هیچ چیزی نیست که چشمت بر آن افتد و در آن پندی نبود.

ابوسعید ابوالخیر را از تصوف پرسیدند. پاسخ داد: تصوف، بکار بردن وقت برای مناسب ترین کارهاست. یکی از صوفیان گفت: تصوف بریدن از همه ی علائق و انقطاع از همه چیز در راه پروردگار عالمیان است.

مجنون را به سر منزل لیلی به نجد گذر بود. سنگ ها را بوسیدن آغازید و پیشانی بر خرابه ها نهاد. ملامتش کردند که چرا چنین میکنی.

سوگند خورد که جز روی لیلی را نبوسیده و جز به جمالش نگریسته است. پس از آن، بجای دیگرش دیدند که خرابه ها را می بوسد و سنگ ها را لمس همی کند. ملامتش کردند که اینجا که سرمنزل لیلی نیست. در پاسخ سرود:

مگوئید سرمنزل وی در خاور نجد است، چرا که هر دشتی سر منزل اوست. او را بهر سرزمینی جائی است و بر هر اثری ردپائی.

عارف رومی در مثنوی معنوی به بخشی از همین معنی اشارت کرده است:

من ندیدم در میان کوی او

در درو دیوار الا روی او

بوسه گر بر در دهم لیلی بود

خاک بر سر گرنهم لیلی بود

چون همه لیلی بود در کوی او

کوی لیلی نبودم جز روی او

هر زمانی صد بصر می بایدت

هر بصر را صد نظر می بایدت

تا بدان هر یک نگاهی می کنی

صد تماشای الهی می کنی

شدم به عشق تو مشهور و نیستم خوشحال

که هر که دید مرا آورد ترا به خیال

اگر دلدار جلوه کند، با کدامین چشم بینمش ؟

وی را با چشم او باید دید تا جز او به دیده نیاید

دم عشق ترا عطری است که جان را زندگی بخشد

و حدیث تو، طومار غمان را از دل در نوردد.

بهجت سیمای شکوهمند و کمال اوصاف تو مرا مسرور کند.

دلی که یاد تو اش نلرزاند، امید که هرگز مبادا.

هر چند، دل غافلان را ملامت نشاید چرا که نابینایان به ندیدن مغروراند مردمان، همان کسانند که ترا بشناختند. جز آنها، بی سروپائی بیش نیستند.

آن کسان که نیکی کردند و بر شده بمدارج والا رسیدند.

ایشان فهم معنی کردند و دمی از ذکر حق غافل نماندند.

تهیدست بدین دنیا گام نهادند و همچنان تهیدست ترکش گفتند.

و در صراحی اندیشه شان، شراب ناب هوای دوست نوشیدند.

ای مدعی، اگر ترا ادعای رهروی راه ایشان است، راه خود راست کن.

ترا دعوی عشق لیلی است و شب چشم بر هم نهی، بخدا قسم طالبی بی حیائی!

طرب ای عاشقان خوش رفتار

طلب ای نیکوان شیرین کار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح باده ای و ما هشیار

بر سر دست عشق، بازانند

ملک الموت گشته در منقار

ای هواهان تو هوی انگیز

وی خدایان تو خدا آزار

ره رها کرده ای، از آنی گم

عز ندانسته ای، از آنی خوار

علم کز تو ترا بنستاند

جهل از آن علم به بود صد بار

ده بود آن نه دل که اندر وی

گاو و خر باشد و ضیاع و عقار

کی درآید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور و صورت از دیوار

خود کلاه و سرت حجاب دهند

خود میفزا برآن کله دستار

افسری کان نه دین نهد بر سر

خواهش افسر شمار و خواه افسار

ای سنائی از آن سگان بگریز

گوشه ای گیر از این جهان هموار

هان وهان تا ترا چو خود نکند

مشتی ابلیس دیده ی طرارتر

تر مزاجی، مگرد در سقلاب

خشک مغزی، مپوی در تاتار

گر سنائی زیار ناهمدم

گله ای کرد از او شگفت مدار

آب را بین که چون همی نالد

هر دم از هم نشین ناهموار

تو به علم ازل مرا دیدی

دیدی آن گه به عیب بخریدی

توبه علم آن و من به عیب همان

رد مکن آنچه خود پسندیدی

ساقیا می ده که ابری خاست از خاور سفید

سرورا سرسبز شد صد برگ را چادر سفید

ابر چون چشم زلیخا بهر یوسف ژاله بار

ژاله ها چون دیده ی یعقوب پیغمبر سفید

عنکبوت غار را گفتم که این پرده چه بود

گفت: مهمان عزیزی بود کردم در سفید

محضر آزادگان می جستم از ابنای دهر

کاغذی در دست من دادند سرتاسر سفید

ای حسن اغیار را هرگز نباشد طبع راست

راست است این زاغ را هرگز نباشد پر سفید

توبه، گناه را نابود می کند. تهیدستی زبان هوشمند را از ذکر حجت برمی بندد. کامل مرد کسی است که لغزشهایش معدود بود.

بیماری زندان جسم است و اندوه زندان روح. آنچه از آن شادمان شوند، در نبودش اندوهگین گردند. گریز بهنگام، پیروزی است. صائب ترین رای تو، دورترین رای تو از هواهای توست.

ابوحنیفه - که خدایش راضی باد - به مؤمن الطاق گفت: مقتدای تو یعنی امام جعفر صادق(ع) درگذشت.

مؤمن الطاق پاسخ داد: اما مقتدای ترا تا روز حشر مهلت داده اند. مهدی از این حاضر جوابی خندید و ده هزار درهم به مؤمن الطاق بخشید.

شریف، ملک صلاح الدین بن ایوب را هدایائی فرستاد. رسول آن هدایا را یک یک بیرون میآورد و بنظر پادشاه می رساند.

تا آن که بادبزنی از برگ خرما بیرون آورد و گفت: پادشاها، این بادبزنی است که نه شاه مانندش را دیده است نه پدرانش. ملک خشمگین شد و آن را بستد. دید برآن نوشته اند:

من برگ خرمائی ام که در گور کنار من، سرور جمیع مردمان خفته است.

سعادت آن مکان چنان مرا در برداشت که اکنون در کف ابن ایوب قرار گرفته ام.

صلاح الدین، دانست که آن بادبزن از برگ خرما بن مسجد رسول خدا (ص) است. آن را بوسید و بر سر نهاد و به رسول گفت: راست گفتی، راست گفتی.

می کشد غیرت مرا گر دیگری آهی کشد

زآن که میترسم که از عشق تو باشد آه او

با رقیبان خاطرت خوب است و با ما خوب نیست

کار ما سهل است اما از تو این ها خوب نیست

حجاج اعرابئی را دید و بدو گفت: بدستت چه داری؟ گفت: عصای من است که برای دانستن وقت نماز بر زمینش نصب می کنم.

در برابر دشمنانم بکارش می برم، چهارپای خود را با آن می رانم و بدان در سفر توانا می شوم، براه رفتن بدان تکیه می کنم تا گام فراخ تر نهم. با آن از نهرها می پرم و مانع افتادنم می شود.

عبای خویش برآن می افکنم، مرا از گرما و سرما حفظ می کند. آنچه در دسترسم نیست، در دسترسم قرار می دهد. سفره ی خویش و دیگر ابزارم را بدان می آویزم. با آن در می کوبم و سگهای گزنده را می رانم.

در هماوردی جای نیزه ام را میگیرد و در مبارزه جای شمشیرم را. آن را از پدر بارث برده ام و پس از من به پسرم به ارث رسد.

با آن برگ درختان را برای گوسفندانم فرو می ریزم و حاجتهای دیگر نیز از آن روا می کنم. حجاج حیران شد و براه خویش رفت.

اگر در پایت افکندم سری عیبم مکن کآندم

چنان بودم که از مستی زسر نشناختم یارا

حقا که به افسون دگرش خواب نیاید

آن کس که شبی بشنود افسانه ما را

بایزید بسطامی سالیانی چند خدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق(ع) می کرد. و آن حضرت وی را لقب طیفور سقاء داده بود، چرا که وی آبکشی خانه ی وی را به عهده داشت. تا سرانجام وی را بازگشتن به بسطام اجازت داد.

هنگامی که بایزید بنزدیکی بسطام رسید، مردمان شهر به پیشوازش از شهر خارج شدند. بایزید ترسید که بدان سبب خود بینی بر وی چیره شود.

و از آنجا، که بازگشتش به رمضان بود، دست به سفره ی خویش برد و گرده ای نان برگرفت و همچنان که بر چهارپایش میرفت، بخوردن پرداخت.

هنگامی که به سواد شهر رسید و دانشمندان و زاهدان شهر دیدندش که روزه می خورد. اعتقادشان از او سست شد و قدرش در چشمشان اندک گردید و بیشترشان از گردش پراکنده گشتند. بایزید در این حال گفت: ای دل! درمان تو چنین بایستی کردن.

از سخنان اوست: بنده عاشق پروردگار خویش نخواهد شد مگر آن که خویشتن را آشکارا و پنهان در راه خشنودی وی بذل کند، و خداوند از دل وی خواند که جز او را نخواهد.

بایزید را پرسیدند: نشانه ی عارف چیست؟ گفت: سستی نگرفتن در ذکر حق سبحانه و بیزاری نیافتن در حق وی و انس نگرفتن به غیر او.

نیز گفته است: الی عشق مرا به توی جای شگفتی نیست. چرا که من، بنده ای تهیدستم. اما عشق ترا به من جای شگفت است، چرا که تو، پادشاهی توانائی.

وی را گفتند: بنده از چه راه به بالاترین درجات رسد؟ گفت: اینکه کر و کور و لال بود.

روزی احمد بن خضرویه بلخی بمحضر بایزید آمد. وی احمد را گفت: تا کی گرد جهان همی گردی؟ احمد گفت: آب اگر درجائی درنگ کند، بدبو شود. بایزید گفتش: دریا شو تا بدبو نگردی.

نیز گفته است: تصوف صفتی از آن حق سبحانه است که بنده در پوشدش.

نیز گفت: آن کس که خدا را شناخت، با خلق خدایش لذتی نخواهد بود، و کسی که دنیا را شناخت، زیستن در آن لذتش نبخشد. آن کس چشم بصیرتش گشوده شود، مبهوت گردد، و دیگرش فرصت سخن نبود.

نیز گفت: بنده تا آن زمان که جاهل است، عارف است. و هرگاه جهلش زوال یابد. معرفتش نیز زایل گردد. نیز گفت: تا زمانی که بنده پندارد که بدتر از او بین مخلوق یافت شود، متکبر محسوب شود.

بایزید را پرسیدند: آیا شود که بنده ای به یک ساعت به حضرت حق رسد؟ گفت: بلی، اما سود بقدر سفر است. نیز مردی از او پرسید: با کدام کسی همنشین شوم؟ گفت: با آن کس که نیازمند آن نباشی که چیزهائی را که خداوند از آن آگاه است، از او پنهان کنی.