گنجور

 
۱۸۶۱

عطار » خسرونامه » بخش ۳۲ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... چو شد زاندازه بیرون زاری او

درامد یار او دریاری او

بخسرو شاه گفت آزاده فرخ ...

... چو خورشید از فلک در باختر شد

همه دریای گردون پر گهر شد

شه زنگ از حبش لشکر برون کرد ...

... کجادیدی گلی کان گل ز خون رست

خروش و جوش چون دریا برآورد

چو کوهی لاله از خارا برآورد ...

عطار
 
۱۸۶۲

عطار » خسرونامه » بخش ۳۳ - دفن کردن گل دایه را و رفتن با خسرو به روم

 

... نه باد تیز رو آن پیشه در یافت

نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت

بماهی جمله در خشکی براندند

بماهی نیز در کشتی بماندند

چو خسرو شاه از دریا برون رفت

بحد کشور قیصر درون رفت ...

... ز بانگ دار و گیر نعره نوش

همه کشور چو دریا بود در جوش

سپهر پیر را بر روی عالم ...

عطار
 
۱۸۶۳

عطار » خسرونامه » بخش ۴۳ - آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را

 

... چو در از چشم او پیدا همی شد

کنار او ز در دریا همی شد

گهی از روی گلرخ یاد میکرد ...

عطار
 
۱۸۶۴

عطار » خسرونامه » بخش ۴۴ - رشك حسنا در كار گل و قصد كردن

 

... بجوش آمد در آن اندوه رشکش

کنارش گشت دریایی زاشکش

ز دانا این سخن آمد مراخوش ...

... چه باد از هرچه گویم زودتر شد

بدریا رفت و در دریا سفر کرد

وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد ...

... چو از دوزخ برون صاحب گناهان

چو از صحرا سوی دریا رسیدند

درون رفتند ودریا را بریدند

بآخر چون سفر کردند در روم ...

... کنون چون طاقتم از حد برون شد

دلم زین غصه چون دریای خون شد

نخواهم گفت راز خویشتن را ...

... چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه

چو از خشکی سوی دریا رسیدند

زخشکی سوی کشتی درکشیدند ...

... ازان پنهان چو ماهی میبرندش

چو روزی پنج در دریا براندند

بگردابی در آن دریا بماندند

برامد باد کژ از روی دریا

ز دریا موج میشد تا ثریا

گهی کشتی بسوی ماه بردی ...

... بدادند آن ستمگاران مسکین

در آب تلخ دریا جان شیرین

ازان قوماند کی بر چوب پاره ...

عطار
 
۱۸۶۵

عطار » خسرونامه » بخش ۵۰ - رزم خسرو با شاه سپاهان و كشته شدن شاه سپاهان

 

برامد ناله کوس از در شاه

بجوش آمد چو دریا کشور شاه

ز عالم بانگ زرین نای برخاست ...

... چو از رومی سپاهانی خبر یافت

سپاهی گرد کرد و کار دریافت

ببالا گرد دو لشکر چنان بود ...

... ز عالم بانگ رویین خم برامد

چو گیتی گشت چون دریای سیماب

دو لشکر سر برآوردند از خواب ...

... جهان از خون آنکس لاله بگرفت

فلک از عکس چون دریای خون شد

زمین از پای اسبان چون ستون شد ...

... ز کشته کوه شد یکسوی کشور

ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر

ز گرما مرکبان بی تن ببودند ...

... کجا رفتی که من بیتو چنانم

که چون دریای آتش گشت جانم

ز چشمم خون گشادی و برفتی ...

... که تازان بی نشان یابم نشانی

چو در دریا نهان شد در جانم

چو دریا گشت چشم در فشانم

کنون دریا نشینی کاردارم

که درم را ز دریا باز آرم

چو دریا دارد از گل چشم هرمز

ز دریا برنگیرد چشم هرگز

چو در دریا بود آغشته یارم

چو دریا خویش را سرگشته دارم

ز دریا باز باید جستن او را

دل از دریا نباید شستن او را

بسوزم ماهی دریا بآهی

برآرم گرد از دریا بماهی

چو دری بالب دریاش آرم

اگر در سنگ شد پیداش آرم

من از دریا کنون یک چشم زد را

بخشگی بازآرم در خود را

کنون خواهم ره دریا گرفتن

کم هامونی و صحرا گرفتن

شوم گل را ازین دریا طلبگار

و یا چون گل شوم من هم گرفتار ...

... چو بشنود آن جهان افروز شیدا

همه صحرا ز اشکش گشت دریا

بخسرو گفت کای دیرینه یارم

چو میبینی که شد دریا کنارم

اگر راز دلم پیدا کنم من

جهان از خون دل دریاکنم من

درین دریا مرا تنها بمگذار

دلم را در چنین سودا بمگذار

تویی در چشم من هم مهر و هم ماه

منم در دشت و دریا با تو همراه

بهرجایی که خواهی شد پس و پیش ...

عطار
 
۱۸۶۶

عطار » خسرونامه » بخش ۵۱ - رفتن خسرو بدریا بطلب گل

 

... بصحرا اسپ تازم راه جویم

بدریا در نشینم ماه جویم

چو باد صبح هر سویی شتابم ...

... ترا در کار گل دیوانه گوید

بدریا در پی گل چون نشینی

اگر بادی شوی گل را نبینی

تو پی میجویی از آب اینت سودا

نشان پی که یافت از آب دریا

چو خورد آن ماه را در آب ماهی ...

... چنان برخاست آن آتش ز بالا

که میننشست هیچ از آب دریا

بشه گفتا ز گل بی دل بماندم ...

... بسوی روم شد قیصر هم از راه

بدریا رفت خسرو از پی ماه

جهان افروز و فرخ بود و فیروز ...

... شبانروزی بهم صحرا بریدند

چو از دوری لب دریا بدیدند

مگر فیروز را شه پیش بنشاند ...

... همه کارش بزر چون آب زرکرد

بدو گفت از دوجانب راه دریاست

یکی سوی چپ و دیگر سوی راست ...

... مرا باید بر شاپور رفتن

ز دریا سوی نیشابور رفتن

بآخر زود کشتی راروان کرد

کم از ده روز ار دریا کران کرد

بنیشابور آمد از ره دور ...

... سراسر آشکارا کرد بر شاه

بشه گفتا کنون خسرو بدریاست

نشان میجوید از گلرخ چپ و راست ...

عطار
 
۱۸۶۷

عطار » خسرونامه » بخش ۵۲ - از سر گرفتن قصّه

 

... چو در بستان گل بشکفته داری

چو در دریا در ناسفته داری

بسوی من ازان گل دستهیی آر ...

... که هر جانی که از توحید پر شد

بدریا گر نگاهی کرد در شد

چو درداری زبان الماس گردان ...

... سخنگویی کز این حالش خبر بود

که خسرو چون بدریا عزم ره کرد

جهان افروز و خسرو بود و ده مرد ...

... که پنهان گشته میجست آفتابی

دو هفته بر سر دریا براندند

بآخر جمله در دریا بماندند

یکی باد مخالف شد پدیدار ...

... ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه

بیارامید لختی آب دریا

ولیکن می نیامد راه پیدا ...

... که تا خالی شد از نظارگی ماه

چو شد دریای سیمین سر گشاده

برامد باززرین پر گشاده ...

... ز سبزه گرد او مینا گرفته

پس و پیشش کف دریا گرفته

بدریا بود پیوسته بر او

بریده زان نمیشد گوهر او ...

... از انشب چون بسر شد نیمهیی راست

ازان دریا خروش وناله برخاست

خروش و نالهیی در بیشه افتاد ...

... زمانی بود گاوی همچو کوهی

ازان دریا برامد با گروهی

دری زان هر یکی را در دهن بود ...

... چو شد روی هوا از صبح روشن

برامد روی دریا همچو جوشن

همه گاوان سوی دریا برفتند

گهر بردند و از صحرا برفتند ...

... چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار

روان گشتند از دریا گهر دار

چو بنهادند آن لؤلؤی لالا ...

... همه از روی آن تاریک صحرا

فرو رفتند سر گردان بدریا

جوانمردان گهر چون برگرفتند ...

... جهانی رعشه سیماب دارد

بهر ساعت ز دریا موج میخاست

که میشد موج کژ با آسمان راست

چنان دریا ندیده بود هرمز

چنان دریا نبیند چشم هرگز

بفرمود او که کشتی ساز گردند ...

... بسی شبرنگ چشمش خون نموده

همه دریا از آن گلگون نموده

دلش در آتش سوزان چنان بود

کزان دریای آب آتش فشان بود

گهی از دیده خون دل فشاندی ...

... چو ابری میگریست و در عجب ماند

که در دریا چو دریا خشک لب ماند

بدل میگفت کای دل کارت افتاد ...

... اگر در بایدت از خود برون شو

بغواصی درین دریای خون شو

دل اول شو برهنه پس نگونسار ...

... دل مسکین من مدهوش برخاست

ز سوز من ز دریا جوش برخاست

همه شب ناله و زاری همی کرد ...

... که بود آبشخور و روزیش در راه

علی الجمله ز دریا بامدادی

بروز چل یکم برخاست بادی ...

... فلک با شاه گفت آزاد گشتی

چو قیصر زاد از دریا گذر کرد

بسی شکر و سپاس دادگر کرد

عطار
 
۱۸۶۸

عطار » خسرونامه » بخش ۵۵ - آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو

 

چو از خسرو شه قیصر خبر یافت

باستقبال خسرو کار دریافت

بزودی کرد قیصر کار ره ساز ...

... مپرس ازمن که بیتو حال چون بود

که گر دل بود در دریای خون بود

کشیدم پای دل در دامن درد ...

... زمانی سنگ صحرا میشمردی

زمانی کوه و دریا میسپردی

زمانی پای در گل میفتادی ...

عطار
 
۱۸۶۹

عطار » خسرونامه » بخش ۵۶ - از سر گرفتن قصّه

 

... که گلرخ بود در صندوق ده روز

فتاده در میان آب دریا

گهی شد تاثری گه تا ثریا

گرفتار آمده در آب و صندوق

گهی در قعر دریا گه بعیوق

گهی رفتی ببن چون گنج قارون ...

... بترکستان فتاد آن نیم زنده

چو کرد آن آب دریا را گذاره

فگندش آب دریا در کناره

لب دریاستاده بود مردی

که ماهی را ز دریا صید کردی

کنون صیدش نه ماهی بود مه بود ...

... چوآن صندوق تنگ او درآمد

ازان دریا بچنگ او درآمد

ازان دریا برون آورد بر سر

نهاده دید قفلی سخت بر در ...

... دلم خوش باد در صندوق سینه

ز دریا کردمی باید کرانه

بباید برد این را سوی خانه ...

... ولی سروی چو ماه او ندیدیم

ز دریا و زماهی رسته بود او

مهی از دست ماهی جسته بود او

چو بر گل محنت دریا سرآمد

چو ماهی حوت از دریا برآمد

سبک روح جهان پیرایه برداشت ...

... اگر من بودهام ازسنگ خاره

چگونه کردهام دریا کناره

اگر دریا بدیدی در اشکم

فرو بردی بقعر خود ز رشکم ...

... که هست این آشیان صیادخانه

روان گشتم بدریا بامدادی

یکی صندوق میآمد چو بادی ...

... که از منظر بخواست افتاد بر راه

دلش در عشق گل دریای خون شد

بزیر دست عشق او زبون شد ...

... ز خون دیده خاک خانه گل کرد

زمژگان ابر و دریا را خجل کرد

نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز ...

... چه میگردانیم گرد جهانی

گهی آغشته دریام داری

گهی سرگشته صحرام داری ...

... دریغا کاین زمانم گریه کم شد

دلم مستغرق دریای غم شد

چو جانم آرزومندی گرفتی ...

... غم و اندوه من از کوه بیشست

چه دریا و چه کوه اندوه بیشست

مرا چون خورد غم غم چون خورم من ...

عطار
 
۱۸۷۰

عطار » خسرونامه » بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

 

... قرار و صبر از جانش بدر شد

چو دریا شد دل شوریده او

برامد موج خون از دیده او ...

... بآخر بار هم در کار من مرد

بدریا غرق گشت و من بناگاه

ز کشتی اوفتادم بر سر راه ...

... چو چتر خسرو انجم نگون شد

لب دریای گردون جوی خون شد

برامد راست چون آیینه از درج ...

عطار
 
۱۸۷۱

عطار » خسرونامه » بخش ۵۹ - آغاز نامۀ گل بخسرو

 

... گه آتش با فلک بالا گرفتی

گه از اشکم زمین دریا گرفتی

میان آب و آتش چاکر تو ...

... برون آرد چو نیلوفر سر از آب

برارد آب از دریای سینه

کند در چشم همچون آبگینه ...

... همی گردد ز سر تا پای چشمم

دری میجوید از دریای چشمم

تو پنهان گشتهیی چون در دریا

نمیایی ز زیر آب پیدا

تویی فارغ ز من عالم گرفته

منم غواص دریا دم گرفته

اگر زین قعر بحرم برنیاری

فرو میرم درین دریا بزاری

عفی الله مردم چشمم که صد بار

درین دریا فرو شد سر نگونسار

بسی دارد درین دریا ز دل تاب

ازان چون مردم آبیست بر آب

همه غواصی دریای خون کرد

بخون در رفت و زخون سر برون کرد

ز دریای دلم گوهر برآورد

ز چشم اشک ریزم با سر آورد ...

... عفی الله مردم چشمم کزین سوز

ز دریا آشنا جوید شب و روز

چو دریای دلم پر موج خونست

که داند تا درین دریاش چونست

درین دریا عجایب دید بسیار

همه بر تو شمارم گوش میدار

چو دریا کرد غرق دلستانش

ز دریا با لب آمد لیک جانش

چو در دریا بسی میکرد یا رب

ز دریا دید خشکی لیک در لب

چو گوهر جست بسیاری ز دریا

ز دریا با سرآمد لیک رسوا

چو دری جست ازان دریا گزیده

ز دریا یافت صد در لیک دیده

درین دریا چو شد شیرین دل از تن

ز دریا شد برون لیکن دل از من

چو آن دریافتی بنمود از رشک

ز دریا رفت بر هامون در اشک

درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب

ز دریا درگذشت اما ز سر آب

چو در دریا فرو شد همدم تو

ز دریا جان نبرد الا غم تو

عفی الله مردم چشمم که پیوست ...

... سیه شد چون فرو شد روز بروی

مگر گویی ز دریاهای پرجوش

خلیفهست آب را زان شد سیه پوش ...

عطار
 
۱۸۷۲

عطار » خسرونامه » بخش ۶۱ - رسیدن نامۀ گل بخسرو

 

... نه چندان در ز چشم او برامد

که صد دریا بچشم او درامد

تو گفتی نامه چون فریاد خواهی ...

عطار
 
۱۸۷۳

عطار » خسرونامه » بخش ۶۳ - آگاهی یافتن شاپور از آمدن فرّخ و گلرخ و گرفتاری گل و گریختن فرّخ

 

... که چون اینجا فتادی حال برگوی

مرا از شاه و از دریا خبر گوی

دروغی چند بر هم بست فیروز ...

... چنان زد دست و پا آن شور دیده

که در دریای پرخون کور دیده

چه گر شاپور زخمی خورد تن زد ...

عطار
 
۱۸۷۴

عطار » خسرونامه » بخش ۶۴ - نامهٔ خسرو به شاپور

 

... میان دربست و پس ننشست از پای

سپاهی همچو دریا انجمن کرد

جهانی در جهانی موجزن کرد ...

عطار
 
۱۸۷۵

عطار » خسرونامه » بخش ۶۵ - رزم خسرو با شاپور

 

... ز بحر خون میان تیغ چون بود

همه روی زمین دریای خون شد

فلک بروی چو طشتی سرنگون شد ...

... چو موج خون زسردرمیگذشتی

بدان دریا فرو کردند طشتی

بخشکی بر اجل کشتی روان دید

که دریا پرنهنگ جان ستان دید

دران دریا اجل را کی عمل بود

که هریک مرد میر صداجل بود ...

عطار
 
۱۸۷۶

عطار » خسرونامه » بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

 

... همه صحرا ودشت و کوه کشور

بجوش آمد چو دریایی ز لشکر

ز آیین بستن آن کشور چنان بود ...

... پس آنگه کس بسوی دز فرستاد

چو از دریا بیامد شاه بهرام

بدید او را و کردش غرق انعام ...

عطار
 
۱۸۷۷

عطار » خسرونامه » بخش ۶۹ - سپری شدن کار خسرو

 

... بعادت میکنی کاری مجازی

قدم در نه درین دریای بی بن

که از تو نام ماند ناز میکن ...

... که خسرو را شکاری شوم افتاد

چو دریا کشوری پرجوش میشد

کسی کان میشنید از هوش میشد ...

... وزین وادی که بیرون خواهد آمد

چه دریاییست این دریای خونخوار

که کس در وی نمیآید پدیدار ...

عطار
 
۱۸۷۸

عطار » خسرونامه » بخش ۷۰ - در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر

 

... مرادر پیش کاری بس شگرفست

که راه من بدین دریای ژرفست

کنونم درجهان کاری نماندست ...

... تحیر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

رهیست این راه بس بی حد وغایت ...

عطار
 
۱۸۷۹

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۴

 

... در سینه ذره ای اگر بشکافند

دریا دریا جهان جهان رحمت تست

عطار
 
۱۸۸۰

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲۴

 

در وصف تو عقل و دانش مانرسد

یک قطره به گرد هفت دریا نرسد

چون هژده هزار عالم آنجا که تویی ...

عطار
 
 
۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۳۷۳