گنجور

 
۱۶۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل ششم

 

... و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت ضروری کند در وقت احتیاج که اگر بزیادت از احتیاج میل کند شره پدید آید و اگر پیش از وقت احتیاج میل کند حرص تولد کند و اگر میل بجهت بیش نهاد عمر کند امل ظاهر شود و اگر میل بچیزی دون رکیک کند دنایت و خست پدید آید و اگر میل بچیزی رفیع و لذید کند شهوت زاید و اگر میل بنگاهداشت کند بخل گردد و این همه از قبیل اسراف است که انه لا یحب المسرفین و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلی خیزد

و اگر صفت هوا در اصل خلقت مغلوب افتد و ناقص بود انوثت و خنوثت و فرومایگی پدید آید و اگر صفت از حد اعتدال تجاوز کند بدخویی وتکبر و عداوت وحدت و تندی و خودرایی و استبداد و بی ثباتی و کذب و عجب و تفاخر و ترفع و خیلاء متولد شود و اگر نتواند غضب راندن حقد در باطن پدید آید و اگر صفت غضب در اصل ناقص و مغلوب افتد بی حمیتی و بی غیرتی و دیوثی وکسل و ذلت و عجز آورد و اگر این هر دو صفت هوا و غضب غالب افتد حسد پدید آید زیرا که بغلبه هوا هر چه با کسی بیند و او را خوش آید بدان میل کند و از غلبه غضب نخواهد که آنکس را باشد و حسد این است که آنچ دیگری دارد خواهی که ترا باشد و نخواهی که او را باشد

و هریک ازین صفات ذمیمه منشأ در کتی از درکات دورخ است و چون این صفات بر نفس مستولی شود و غالب گردد طبع نفس مایل بفسق و فجور و قتل و نهب و ایذا و انواع فسادات شود ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۶۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل چهارم

 

... و اما اشقیا هم دو طایفه اند یکی شقی و دوم اشقی

شقی بعضی عاصیان امت اند که بر موافقت هوای نفس ثابت قدم اند و بر مخالفت فرمان حق مصر و بقدم استیفای لذات و شهوات نفسانی بر جاده عصیان حق بمعاد دوزخ و درکات آن میرسند که فاما من طغی و خواجه هم ازینجا فرمود که حفت النار بالشهوات و جایی دیگر فرمود که اکثر ما یدخل امتی النار الا جوفان الفم و الفرج گفت بیشتر چیزی که امت مرا بدوزخ برد دهان و فرج است یعنی بدهان حرام خوردن و در خوردن حلال اسراف کردن و بفرج شهوت حرام راندن و از بهر شهوت حلال در حرام و ظلم و فساد گوناگون افتادن

و اما اشقی صفت کافر و منافق است که بکلی روی بطلب دنیا و تمتعات آن آورده است و چون بهیمه همگی همت بر استیفای لذات و شهوات و تمتعات نفسانی و حیوانی مصروف گردانیده و پشت بر دین و کار دین و آخرت کرده و نعیم باقی را در تنعم فانی باخته دنیا تمام بدست نیامده و از آخرت برآمده که من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فی الاخره من نصیب ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۶۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » باب پنجم در بیان سلوک طوایف مختلف

 

... سیم آنک چون پادشاه در جهانداری با رعیت بعدل گستری و انصاف پروری زندگانی کند و ظالمان را از ظلم و فاسقان را از فسق منع فرماید و ضعفا را تقویت و اقویا را تربیت دهد و علما را موقر دارد تا بر تعلم علم شریعت حریص کردند و بصلحا تبرک و تیمن جوید تا در صلاح و طاعت راغب تر شوند و اقامت امر معروف ونهی از منکر فرماید تا در کل ممالک رعایا بشرع برزی و دین پروری مشغول توانند بود و بر صادر و وارد راهها ایمن گرداند تا هر خیر و طاعت و تعلم و تعبد و آسایش و رفاهیت که اهل مملکت او کنند و یابند حق تعالی جمله در دیوان معامله صلاح او نویسد و از هر ظلم و فسق و فجور و مناهی و ملاهی که منع فرماید و بسیاست او ازان منزجر شوند جمله وسایل تقرب او شود بحضرت الهی بل که هر یک قدمی گردد او را تا اگر دیگری بیک قدم خویش بحضرت عزت سالک باشد سلوک پادشاه بچندین هزار قدم باشد و این سعادت بهر کس ندهند ذلک فضل الله یوتیه من یشاء

چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود

در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه السلام آمدند و گفتند یا رسول الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی الدنیا والاخره یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند گفت چگونه گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می کنند و ما نمی توانیم کرد خواجه علیه السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند گفتند بلی یا رسول الله فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان الله سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار الله اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد انصاری بیامد و با خواجه علیه السلام باز گفت خواجه فرمود افعلو کماقال الانصاری بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند یا رسول الله توانگران آنچ ما می گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه السلام فرمود ذلک فضل الله یوتیه من یشاء یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال ...

... و اگر خواهد که بصفات قهر حق متصف شود آلت مملکت و سلطنت تمام باید تا بقمع و قهر کفار و اهل نفاق و بدعت و تعذیب ایشان بکمال قیام تواندنمود که آن صفات حق است چنانک فرمود یا ایهالنبی جاهدالکفار و المنافقین و اعلظ علیمهم و گفت لیعدب المنافقین والمنافقات والمشرکین والمشرکات

و این معنی در غزوات کردن و در فتح دیار کفر کوشیدن و لشکر باطراف کشیدن و اهل ظلم و فسق و فساد را مالیده داشتن و انصاف مظلوم ضعیف از ظالم قوی ستدن و دزدان و قطاع الطریق را دفع کردن و بر اهل جنایات حدود خدای راندن و بر اهل قصاص بفرمان خدا قصاص واجب شمردن و در ممالک سیاست های بی محابا راندن و امثال این دست دهد

و اگر خواهد که بصفت رحمت و رأفت و عاطفت متصف شود مملکتی فراوان باید تا رعایای بسیار باشند و بر هر طایفه ای بقدر استحقاق ایشان رحمت و رأفت و عاطفت میفرماید تا درین صفات بکمال خود رسید ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۶۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل ششم

 

... طایفه سیم مزارعان و مزدوران اند که مال و ملک کمتر دارند ملک دیگران کارند و برزگری ایشان کنند باید که بقدر وسع خویش بشرایط طایفه اول قیام نمایند و امانت و دیانت بجای آرند و از خیانت و تصرفات فاسد اجتناب کنند و شفقت دریغ ندارند و در غیبت و حضور مالکان راستی و پاکی ورزند و در حفظ مال و ملک ایشان کوشند و در عمارت و زراعت جد بلیغ نمایند و بر چهارپایان ظلم نکنند و بار گران ننهند و کار بسیار نفرمایند و بسیار نزنند که از هر چ بریشان رود زیادت از وسع ایشان حق تعالی فردا باز خواست کند و انصاف بستاند و انتقام بکشد که والله عزیز ذوانتقام

و چون بکار کشاورزی و جفت راندن مشغول باشند باید که پیوسته ذکر میگویند و چون وقت نماز دراید حالی بنماز مشغول شوند و اگر بجماعت نتوانند باری بخویشتن نیت جماعت کنند که ثواب بیابند و بهیچ وجه نماز فرو نگذارند و بدیگر شرایط که نموده آمده است قیام نمایند

و زراع بحقیقت خود را ندانند حضرت خداوندی را دانند که ا انتم تزرعو نه ام نحن الزارعون چون دست و پای و بینایی و شنوایی و قوت و قدرت جمله از حضرت عزت است تا مزارع تخم تواند انداخت یا غرس تواند نشاند و آنگه در تخم هیچ تصرف دیگر نتواند کرد تا حضرت خداوندی بکمال قدرت تخم را در زمین از یکدیگر بشکافد و سبزه بیرون آورد و بتدریج تخم را در زمین نیست کند بعد از ان بروزگار بر سر شاخ دیگر باره هست کند یکی را صد تا هفتصد و اضعاف آن پس بحقیقت زراع حضرت خداوندی بوده است ارزاق بندگان را در زوایای زمین او پنهان کرده است تا خواجه علیه السلام خلق را بطلب آن میفرستد که اطلبوا الرزق فی خبایا الارض ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۶۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ

 

... فان ساءنی صبر و ان سر نی شکر

زاغ بچه گفت ای مادر نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغ خاطر من می طلبی لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم در میان مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد مرا در میان طوایف مردمان و اقران چه سربلندی باشد من از بهر رغادت عیش خویش وغادت شوهر چگونه روا دارم که خود در حکم او باشم

الارب ذل ساق للنفس عزه ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۶۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو

 

روباه گفت شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه زاده در خدر عصمت پرورده و از سرا پرده ستر بسریر مملکت او خرامیده رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته عارضش در خانه شاه ماه را مات کرده خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سرو بوستان امانی را از جویبار جوانی فرو شکسته و آن غصن دوحه شهریاری را بر ارومه کامگاری بخون پیوند کرده خسرو اگرچ در کار عشق او سخت زار بود اما از کارزاری که با ایشان کرد همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین شوهر محرض آید و هرگز یاد عزیزان از گوشه خاطر او نرود وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند خسرو از سرنشوت نشاط دست شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمن یاسمین را بکمند مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پسته تنگ و بادام فراخش بنقل برگیرد معصومه نگاه کرد پرستاران استار حضرت و پردگیان حرم خدمت اعنی کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده چون بنات و پروین بگرد مرکز قطب صف در سف کشیده از نظاره ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیش خاطر او نصب عین آمد که کسری انوشروان را بوقت آنک بمشاهده صاحب جمالی از منظوران فراش عشرت جاذبه رغبتش صادق شد نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهای ریاحین نهاده دید پرده حیا در روی مروت مردانه کشید و گفت انی لاستحیی ان اباضع فی بیت فیه النرجس لانها تشبه العیون الناظره با خود گفت که او چون با همه عذر مردی از حضور نرگس که نابینای مادرزاد بود شرم داشت اگر با حضور یاسمین و ارغوان که از پیش من رسته اند و از نرگس در ترقب احوال من دیده ورتر مبالات ننمایم و در مغالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم این سمن عذاران بنفشه موی سوسن وار زبان طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته اند جدع الحلال انف الغیره مرا طاقت این تحمل و روی این آزرم نباشد در آن حالت دستی برافشاند بر روی خسرو آمد از کنار تخت درافتاد در خیال آورد که موجب و مهیج این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درون او تمکن یافته و هر وقت ببهانه سر از گریبان فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصه زن پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود بخواند و بعدما که سبب خشم بر منکوحه خویش بگفت فرمود که او را ببرد و هلاک کند دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر برخط فرمان نهادن روی ندید او را در پرده حرمت بسرای خویش برد و میان تاخیر آن کار و تقدیم اشارت ملک متردد بماند معصومه بر زبان خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه کارم آخر این نطفه پاک که از صلب طهارت تو در شکم دارم گناهی ندارد هنوز آبی بسیطست و باجزاء خاک آدم که آلوده عصیانست ترکیب نیافته برو این رقم مؤاخذت کشیدن و قلم این قضا راندن لایق نیست آخر این طفل که از عالم غیب بدعوت خانه دولت تو می آید تو او را خوانده و بدعاهای شب قدوم او خواسته و باوراد ورود او استدعا کرده بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمان طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلی مهمان را دست منع پیش نیازند ع مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر دستور بخدمت خسرو آمد و آن حامل بار امانت را تا وقت وضع حمل امان خواست خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهم بقضا و این مثال بأمضا رسان دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد از مفتی عقل رخصت این فعل نمی یافت و می دانست که هم روزی در درون او که بدود آتش غضب مظلم شدست مهر فرزندی بتابد و از کشتن او که سبب روشنایی چشم اوست پشیمانی خورد و مرا واسطه آن فعل داند صواب چنان دانست که جایگاهی از نظر خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنه دیوار او را ندیدی عصمت را بپرده داری و حفظ را بپاسبانی آن سراچه که مقامگاه او بود بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش من کل ما یحتاج الیه ترتیب داد و بر وجه مصلحت ساخته گردانید چون نه مه تمام برآمد چهارده ماهی از عقده کسوف ناامیدی روی بنمود نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابله دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می پرورید تا بهفت سال رسید روزی خسرو بشکارگاه می گردید میشی با بره و نرمیشی از صحرا پیدا آمد مرکب را چون تندباری از مهب مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید هر سه را در عطفه کمری پیچید یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود خسرو از آن حالت انگشت تعجب در دندان گرفت کمان از دست بینداخت و از صورت حال زن و هلاک کردن او با فرزندی که در شکم داشت بیاد آورد با خود گفت جایی که جانور وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدای بچه خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد من جگر گوشه خود را بدست خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبی صورت و پاکی صفت از زنان عالم طاق بود رحمت نکردم من مساغ این غصه و مرهم داغ این قصه از کجا طلبم

کسی را سر از راست پیچان شود ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۶۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت

 

... لجارهم فوق السماکین منزل

شاه گفت آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندن عقبات عقوبت بمتکای استراحت و ملتجای این ساحت پیوستی اثاث و امتعه و مکنوز و مدخر از محمولات اثقال و منقولات احمال خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت

حیثما سرت لا اخلف رحلا

من رآنی فقد رآنی و رحلی

ضعف حال من بنده ضعیف هنوز معلوم رای عالی نیست و خانه من همیشه بر گذرگاه سیل حدثان بودست و در معرض طوفان طغیان ظلم و آنگه که بدین جودی کرم وجود پناه آوردم و بدین حصار عصمت تمنع ساختم و از مضیق آن عسر و نامرادی بفضای این بسر و کامیابی آمدم دیری بود تا ظلمه روزگار خانه فروش استظهار من زده بودند و من از دست نهب و نهیب تاراج ایشان لیس فی البیت سوی البیت بر خوانده بلی جفتی که مادر اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیش چشم مرده و کشته یافته با خود آورده ام و در گوشه نشانده تا اشارت حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالع تحویلی که کرده ایم ازین مطلع آفتاب جلال چه تأثیر نماید شاه گفت همه تا اینجا بود خوش باش و جفت مساعد را که از بهر معصم و ساعد عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست آنجا که خواهی در حریم امن و استقامت و ستاره عافیت و عفت بنشان که ستاره محنت را دور جور بپایان رسید و روزگار آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع و ان البلایا ان توالت تولت آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعایی که واجب وقت آمد بگفت و باز گشت و بنزدیک ایرا شد و حکایت حال باسرها از هرچ رفته بود بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاه ملک راه یافت مورد او را بکدام تبجیل تلقی کرد و بورود و تلاقی او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصول او چه ابواب و فصول بتقریر رسید ایرا از استماع آن سخن و استبشار آن حالت و استظهار بدان دالت که حاصل آمد محصول زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمت آستانه میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بإیراء زند من العزیمه لایکبو اوارها و ارهاف سیف من الصریمه لا ینبو غرارها بر آن قرار گرفتند که در معاطف کنف عاطفت و دولت شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند

سعدالدین وراوینی
 
۱۶۸

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل پنجم

 

... همچنین آدمی را خاصیتی است که بدان ممتاز است از دیگر موجودات و افعال و قوتهای دیگر است که در بعضی دیگر حیوانات با او شریک اند و در بعضی اصناف نبات و در بعضی معادن و دیگر اجسام چنانکه شمه ای از شرح آن گفته آمد اما آن خاصیت که دران غیر را با او مداخلت نیست معنی نطق است که او را به سبب آن ناطق گویند و آن نه نطق بالفعل است چه اخرس را آن معنی هست و نطق بالفعل نه بلکه آن معنی قوت ادراک معقولات و تمکن از تمییز و رویت آنکه بدان جمیل از قبیح و مذموم از محمود بازشناسد و بر حسب ارادت دران تصرف کند و به سبب این قوت است که افعال او منقسم می شود به خیر و شر و حسن و قبیح و او را وصف می کنند به سعادت و شقاوت به خلاف دیگر حیوانات و نباتیات پس هر که این قوت را چنانکه باید بکار دارد و به ارادت و سعی به فضیلتی که او را متوجه بدان آفریده اند برسد خیر و سعید بود و اگر اهمال مراعات آن خاصیت کند به سعی در طرف ضد یا به کسل و اعراض شریر و شقی باشد

اما آنچه با حیوانات و دیگر مرکبات به شرکت دارد اگر برو غالب شود و همت را بران متوجه کند از مرتبه خویش منحط شود و با مراتب بهایم یا فروتر ازان آید و آن چنان بود مثلا که رغبت بر تحصیل لذات و شهوات بدنی که حواس و قوای جسمانی مایل و مشتاق آن باشند چون مآکل و مشارب و مناکح که نتیجه غلبه قوت شهوی بود یا بر ادراک قهر و غلبه و انتقام که ثمره استیلای قوت غضبی باشد مقصور دارد چه اگر فکر کند داند که قصر همت بر این معانی عین رذیلت و محض نقصان است و دیگر حیوانات در این ابواب ازو کاملترند و بر مراد خویش قادرتر چنانکه مشاهده می افتد از حرص سگ بر خوردن و شعف خوک به شهوت راندن و صولت شیر در قهر و شکستن و امثال ایشان از دیگر اصناف سباع و بهایم و مرغان و حیوانات آب و غیر آن و چگونه عقل راضی شود به سعی در طریقی که اگر غایت جهد دران بذل کند در سگی نرسد و صاحب همت از کجا جایز شمرد طلب چیزی که اگر مدت عمر دران صرف کند با خوکی مقابلی نتواند کرد و همچنین در باب قوت غضبی اگر خویشتن را با کمتر سبعی نسبت دهد در آن باب آن سبع برو سبقت گیرد و فضیلت مردم از قوت بفعل آنگاه آید که نفس را از چنین رذایل فاحش و نقایص تباه پاک کند از بهر آنکه طبیب تا ازالت علت نکند امید صحت نتواند داشت و صباغ جامه را تا از وسخ و دسومت خالی نیابد قابل رنگی که او را باید نشمرد ولیکن چون میل نفس انسانی از آنچه موجب نقص و فساد اوست صرف کنند بضرورت قوت ذاتی او در حرکت آید و به افعال خاص خویش که آن طلب علوم حقیقی و معارف کلی بود مشغول شود و همت بر اکتساب سعادات و اقتنای خیرات مقصور کند و به حسب طلب و ممارست مشاکلات و مجانبت اضداد و عوایق آن قوت در تزاید بود مانند آتش که تا محل از نداوت خالی نیابد مشتعل نشود و چون اشتعال گرفت هر لحظه استیلای او بیشتر باشد و قوت احراق درو زیادت تا مقتضای طبع خویش به اتمام رساند و همچنان که نقصان را مراتب است بعضی به سبب صرف ناکردن تمامی قوت رویت در طلب مقصود و بعضی به سبب ضعف رویت از ملابست موانع و بعضی به سبب توجه به طرف نقیض از جهت تمکن قوت شهوت و غضب و تشبه به بهایم و سباع و مغرور شدن به شواغل محسوسات از وصول به کراماتی که او را در معرض آن آفریده اند تا به هلاکت ابدی و شقاوت سرمدی رسیدن همچنین کمال را مراتب است زیادت از مراتب نقصان که عبارت ازان گاه به سلامت و سعادت و گاه به نعمت و رحمت و گاه به ملک باقی و سرور حقیقی و قرت عین کنند چنانکه فرموده است عزاسمه فلا تعلم نفس ما أخفی لهم من قره اعین و آن را در بعضی مقامات تشبیه به حور و قصور و غلمان و ولدان کنند و در بعضی صور کنایت به لذتی که لاعین رات و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر هم بر این منوال تا رسیدن به جوار رب العالمین و یافتن شرف مشاهده جلال او در نعیم مقیم پس هر که به خدیعت طبیعت از چنین مواهب شریف جاودانه اعراض کند و در طلب چنان خساسات بی ثبات که بحقیقت کسراب بقیعه یحسبه الظمان ماء باشد سعی نماید سزاوار مقت و غضب معبود خویش شود و و استحقاق اراحت بلاد و عباد از او ازاحت سفه و فساد او ازان در عاجل و استیجاب خسارت و عقوبت و ویل و هلاکت در آجل کسب کند أعاذنا الله من ذلک بفضله و رحمته اینست بیان کمال و نقصان نفس به حسب این موضع و بالله التوفیق

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۶۹

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل هفتم

 

... و جماعتی که بعد از ارسطاطالیس بوده اند چون رواقیان از اتباع او و بعضی از طبیعیان که بدن را جزوی از اجزای انسان نهاده اند سعادت به دو قسم کرده اند قسمی نفسانی و قسمی جسمانی و گفته اند سعادت نفسانی تا با سعادت جسمانی منضم نباشد اسم تمامی بر او نیفتد و چیزهایی را که خارج بدن باشد و به بخت و اتفاق تعلق دارد در قسم جسمانی شمرده اند و این رای به نزدیک محققان حکما ضعیف است چه بخت و اتفاق را ثبات و بقایی نبود و فکر و رویت را در حصول آن مدخلی و مجالی نه پس سعادت که اشرف و اکرم چیزهاست و از شایبه تغیر و زوال معرا و تحصیل آن بر رویت و عقل مقدر چگونه در معرض اخس اشیا توان آورد

و اما ارسطاطالیس چون نظر کرد و اختلاف اصناف مردم و تحیر ایشان در معنی سعادت دید چه درویش سعادت خود در یسار و ثروت داند و بیمار در سلامت و صحت و ذلیل در جاه و رفعت و حریص درتمکن از راندن شهوت و غضوب در استیلا و شدت صولت و عاشق در ظفر بر معشوق و فاضل در افاضت معروف و بر این قیاس از روی حکمت واجب دانست ترتیب مراتب هر صنفی به حسب آنچه مقتضای عقل بود از بهر آنکه هر چیزی به جای خویش و در وقت خویش به اضافت با شخصی معین سعادتیست جزوی و نظر فیلسوف باید که تحقیق جملگی حقایق را شامل بود پس بدین سبب جملگی سعادات را در پنج قسم مرتب کرد قسم اول آنچه به صحت بدن و سلامت حواس و اعتدال مزاج تعلق دارد و قسم دوم آنچه به مال و اعوان تعلق دارد تا به توسل آن افشای کرم و مواسات با اهل خیر و دیگر افعال که مقتضی استحقاق مدح بود حاصل کنند و قسم سیم آنچه تعلق به حسن حدیث و ذکر به خیر دارد در میان مردمان تا به حسب احسان و فضیلت ثنا و محمدت شایع شود و قسم چهارم آنچه تعلق به انجاح اغراض و حصول مقتضای رویت برحسب امل و ارادت داشته باشد و قسم پنجم آنچه تعلق به جودت رای و صحت فکر و وقوف بر صواب در مشورت و سلامت عقیدت از خطا در معارف علی العموم و در امور دینی علی الخصوص داشته باشد پس هر که این هر پنج قسم او را حاصل باشد سعید کامل بود علی الاطلاق و به قدر نقصان در بعضی ابواب و به بعضی اضافات ناقص بود

و همین حکیم می گوید دشوار بود مردم را که افعال شریف ازو صادر شود بی ماده ای مانند فراخ دستی و دوستان بسیار و بخت نیک و از اینجاست که حکمت در اظهار شرف خویش محتاج است به صناعت ملک و بدین سبب گفتیم که اگر عطیتی یا موهبتی از خدای تعالی به خلق می رسد سعادت محض از آن جمله است چه سعادت عطیتی و موهبتی است ازو سبحانه در اشرف منازل و اعلی مراتب خیرات و آن خاص است به انسان تام که غیر تام را مانند کودکان با او مشارکتی نیست دران ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۷۰

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل نهم

 

... پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک از مقتضای طبع است نه از روی عقل چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل نفی می کند و منفر می شمرد و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد چنانکه بارها گفتیم

و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد

و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۷۱

عراقی » رسالهٔ اصطلاحات » مطلب سوم - در کلماتی چند که مخصوص به عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوعی به معشوق تعلق گیرد

 

... سعادت خواندن ازلی را خوانند

شقاوت راندن ازلی را گویند

دوری شعور به معراف کیفیات عالم تفرقه و دقایق آن را گویند ...

عراقی
 
۱۷۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱

 

... در خاک فنا ای دل بمران

کز راندن تو گردست مرا

می ران فرسی در گلشن جان ...

مولانا
 
۱۷۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۱

 

هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم

در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم ...

مولانا
 
۱۷۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۶۲ - رجوع به حکایت زید

 

... وا رهد این جسم همچون عود تو

شهوت ناری به راندن کم نشد

او بماندن کم شود بی هیچ بد ...

مولانا
 
۱۷۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان

 

... نور باقی را همه انصار دان

بر کف دریا فرس را راندن

نامه ای در نور برقی خواندن ...

مولانا
 
۱۷۶

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

 

... اندر آن ویرانه شان زخمی زده

فرصت آن پشه راندن هم نبود

از نهیب حمله گرگ عنود ...

مولانا
 
۱۷۸

مولانا » فیه ما فیه » فصل شصت و پنجم - سراج الدیّن گفت که مسئلۀ گفتم اندرون من درد کرد فرمود

 

سراج الدین گفت که مسأله ای گفتم اندرون من درد کرد فرمود آن موکلی است که نمی گذارد که آن را بگویی اگرچه آن موکل را محسوس نمی بینی ولیکن چون شوق و راندن و الم می بینی دانی که موکلی هست مثلا در آبی می روی نرمی گلها و ریحان ها به تو می رسد و چون طرف دیگر می روی خارها در تو می خلد معلوم شد که آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنج است و آن طرف گلستان و راحت است اگرچه هر دو را نمی بینی این را وجدانی گویند از محسوس ظاهرترست مثلا گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند اما از محسوس ظاهرتر شد زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی اما دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوس اند و لیکن از محسوس ظاهرترست آخر تو به این تن چه نظر می کنی ترا به این تن چه تعلق است تو قایمی بی این و هماره بی اینی اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها هرگز با تن نیستی اکنون چه می لرزی برین تن چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری تو کجا و تن کجا انت فی واد وانا فی واد این تن مغلطه ای عظیم است پندارد که او مرد او نیز مرد هی تو چه تعلق داری به تن این چشم بندی عظیم است ساحران فرعون چون ذره ای واقف شدند تن را فدا کردند خود را دیدند که قایم اند بی این تن و تن به ایشان هیچ تعلق ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند از تن و بود و نابود او فارغ شدند حجاج بنگ خورده و سر بر در نهاده بانگ می زد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطه در قایم است احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلق دارند یا قایم به بدن اند

مولانا
 
۱۷۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل

به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار

به بزم طامع ابله به عیش راندن او

به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار ...

مجد همگر
 
۱۸۰

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۲ - حکایت

 

... نه در مهد نیروی حالت نبود

مگس راندن از خود مجالت نبود

تو آنی کز آن یک مگس رنجه ای ...

سعدی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۵