روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاهزاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات کرده. خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سروِ بوستانِ امانی را از جویبارِ جوانی فرو شکسته و آن غصنِ دوحهٔ شهریاری را بر ارومهٔ کامگاری بخون پیوند کرده. خسرو اگرچ در کار عشق او سختزار بود، امّا از کارزاری که با ایشان کرد، همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین] شوهر محرّض آید و هرگز یادِ عزیزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتی هر دو در خلوتخانهٔ عشرت بر تختِ شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمنِ یاسمین را بکمندِ مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگیرد. معصومه نگاه کرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگیانِ حرمِ خدمت اعنی کنیزکانِ ماهمنظر و دخترانِ زهرهنظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده، چون بنات و پروین بگردِ مرکزِ قطب صف در سف کشیده؛ از نظارهٔ ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیشِ خاطر او نصبِ عین آمد که کسری انوشروان را بوقتِ آنک بمشاهدهٔ صاحب جمالی از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهایِ ریاحین نهاده دید، پردهٔ حیا در رویِ مروّت مردانه کشید و گفت: اِنِّی لَاَستَحیِی اَن اُبَاضِعُ فِی بَیتٍ فِیهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العیُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت که او چون با همه عذرِ مردی از حضورِ نرگس که نابینایِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ یاسمین و ارغوان که از پیشِ من رستهاند و از نرگس در ترقّبِ احوال من دیدهورتر، مبالات ننمایم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتی نکنم این سمن عذارانِ بنفشه موی سوسنوار زبانِ طعن در من دراز کنند و اگرچ گفتهاند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَیرَهِٔ ، مرا طاقتِ این تحمّل و رویِ این آزرم نباشد، در آن حالت دستی برافشاند، بر رویِ خسرو آمد، از کنارِ تخت درافتاد، در خیال آورد که موجب و مهیّجِ این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درونِ او تمکّن یافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گریبانِ فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصّه زن. پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود، بخواند و بعدما که سببِ خشم بر منکوحهٔ خویش بگفت، فرمود که او را ببرد و هلاک کند. دستور در آن وقت که پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روی ندید. او را در پردهٔ حرمت بسرایِ خویش برد و میان تاخیرِ آن کار و تقدیمِ اشارت ملک متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنهکارم، آخر این نطفهٔ پاک که از صلبِ طهارتِ تو در شکم دارم، گناهی ندارد، هنوز آبی بسیطست و باجزاءِ خاک آدم که آلودهٔ عصیانست، ترکیب نیافته، برو این رقمِ مؤاخذت کشیدن و قلمِ این قضا راندن لایق نیست. آخر این طفل که از عالمِ غیب بدعوت خانهٔ دولتِ تو میآید، تو او را خواندهٔ و بدعاهایِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا کرده، بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمانِ طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلیِ مهمان را دستِ منع پیش نیازند، ع، مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهمّ بقضا و این مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد، از مفتیِ عقل رخصتِ این فعل نمییافت و میدانست که هم روزی در درونِ او که بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندی بتابد و از کشتنِ او که سببِ روشنائی چشم اوست، پشیمانی خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست که جایگاهی از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ دیوار او را ندیدی، عصمت را بپردهداری و حفظ را بپاسبانیِ آن سراچه که مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش مِن کُلِّ مَا یُحتَاجُ اِلَیهِ ترتیب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانید. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهی از عقدهٔ کسوف ناامیدی روی بنمود، نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت میپرورید تا بهفتسال رسید. روزی خسرو بشکارگاه میگردید، میشی با برهٔ و نرمیشی از صحرا پیدا آمد، مرکب را چون تندباری از مهبّ مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید، هر سه را در عطفهٔ کمری پیچید، یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد. مادرش در پیش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تیر بر ماده راست کرد، نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، کمان از دست بینداخت و از صورتِ حال زن و هلاک کردنِ او با فرزندی که در شکم داشت، بیاد آورد، با خود گفت: جائی که جانورِ وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدایِ بچهٔ خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبیِ صورت و پاکیِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نکردم. من مساغِ این غصّه و مرهمِ داغ این قصّه از کجا طلبم ؟
کسی را سر از راست پیچان شود
که از کردهٔ خود پشیمان شود
چون از شکار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حکایتِ شکاریان و شکایتِ جراحتی که بدلِ او از تذکّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ایشان رسیده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آویزی نیست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزینتی رایق و حلیتی فایق و فواخرِ لباسهایِ لایق بیاراست و همچنان جهت مادرش رزمهایِ دیبا و تختهایِ جامهٔ زیبا با مضافاتِ دیگر، پیشکشهایِ مرغوب از ملبوس و مرکوب و غیر آن جمله مرتّب کرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِکا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
ای خداوند، آن روز که فرمودی تا آن صدف را با درّ بشکنند و آن گل را با غنچه در خاک افکنند و آن پیوند میان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خویش اندیشه کردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندی که فرزینی از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد کرد، اینک تاریخِ میلاد و طالعِ مولود؛ و ای پادشاه، مادری که چنین فرزندی بینظیر آورد، هلاک کردن پسندیده نداشتم. اینک هر دو را بسلامت باز رسانیدم، مشک را با نافه و شاخ را با شکوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنیدن و دیدنِ آن حال چنان مدهوش و بیهوش شد که خود را در خود گم کرد و ندانست که چه میشنود و چون از غشیِ حالت با خویشتن آمد، گفت :
اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِی
جَادَت عَلَیَّ بِعِلَّهِ
اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا
مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ
اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِی
اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِی
پس از دستور منّتی که مقابلِ چنان خدمتی بود، بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریمِ جانب حرمت و تنویهِ جاه و منزلتِ او، کرد ورایِ او را صورت آرای عروسِ دولت و مشکل گشایِ بندِ محنت و ذخیرهٔ و قنیهٔ روزِ حاجت گردانید. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمائی و این صورتِ واقعه از حجابِ ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباهِ او از موقع اغالیطِ خیال و لخالیطِ وهم حاصل کنی، نتیجهٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتی سَنِیّ و تمتّع از عیشی هَنِیّ زود توان رسید. موش گفت: راست میگوئی و عقل را در تحقیقِ این سخن هیچ تردّد نیست وَ لَکِن مَن اَنَفِی الرَّفعَهِ . من از آن جمله که در عقدِ موالی و خدم آیم و از موالیانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در این آستانه مخصوص شوم، که باشم ؟ و بدالّتِ کدام آلت و بارشادِ کدام رشاد این مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درین معرض نشینم؟ ع، اِنَّکَ لَا تَجنِی مِنَ الشَّوکِ العِنَب. سالهاست تا درین کنجِ خمول پای در دامنِ عزلت کشیدهام و دامن از غبارِ چنین اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادی که طالبش نبودهام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چیزی که نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاهشناسی اسمِ خویش علم نکنم و این معرفه بر نکرهٔ نفسِ خویش در چنین واقعهٔ نکراء و داهیهٔ دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجالِ وسعِ من بیرونست و از قدرِ امکانِ من افزون، پیش نگیرم.
وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن یُحَاوِل
مَنَاطَ الشَّمسِ یَعرَض لِلسِّقَاطِ
و گفتهاند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند که هرک بیرون بود، بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاریِ هوایِ او متأذّی شد، خواهد که زود بیرون آید، همچنین نظّارگیان که از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بینند، دست در حبایل و وسایطِ او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جملهٔ ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِالوجوه فاصلی جویند که میانِ خدمتِ پادشاه و ایشان حجابِ بیگانگی افکند، لکن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ اندیشه درین کار میبینم، این راز با تو بگشایم، اما باید که اسنادِ آن بمن حواله نفرمائی و این روایت و حکایت از من نکنی. روباه رعایتِ آن شرایط را عهده کرد. پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود، بتفصیل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگیزی و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبی چنانک رفت، در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبعِ سلس القیاد را خارِ تسویلِ حیلت و مغیلانِ غیلت در راه انداخت، با همه سادهدلی بیک سرِ موی درو اثر نکرد و مواردِ صفایِ او از خبثِ وساوسِ آن شیطانِ مارد تیره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذیرفت. روباه چون این فصل از موش مفصّل و مستوفی بشنید، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهریار رفت و گفت: دولتِ دو جهانی ملک را ببقایِ جاودانی متّصل باد، چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمالِ این حضرت محجوب، تفحّصِ کار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ایشان میکردم، آخر از مقامِ تحیّر و توقّف بیرون آمدم و بر حقّ و حقیقتِ مکایدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام یافتم. اگر اشارتِ ملک بدان پیوندد، از مخبرِ اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم. شیر گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ یقین بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرایِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَی آخِرِهِ بگوشِ ملک رسانید و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بیرون آورد، چنانک ملک جمالِ عیان در آینهٔ خبر مشاهده کرد. پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزایِ خرس و جزایِ افعال نکوهیدهٔ او چیست و چه میباید کرد. زاغ گفت: رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهریار بنشیند و در پیشِ بساط حضرت هر کس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدکرداران بگوید و کلمهٔ حق باز نگیرد، تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محقّ. آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند. روز دیگر که شکوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدایِ سپهر ازین مرغزارِ بنفشهگون روی بنمود، شیر در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبری و گلبرگِ طری تازهروی بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایقِ بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت: لفظ نبوی چنینست که لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِی عَلَی الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهیزگار و در ملّتِ خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعتِ خدای و رسول و لباعتِ من که از اولوالامرم تبعیّت ورزیدهاید و طریق اَلنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم سپرده و اینک همه مجتمعید، بگوئید و بر کلمهٔ حق یک زبان شوید که آنک با برادرِ همدم بر یک طریق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانیده که میانِ ایشان هیچ ثالثی در اسرارِ دوستی و دشمنی نگنجیده، ظاهر را بحلیتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیهٔ احتیال و تعمیهٔ استجهال او را در ورطهٔ افکند و بدامِ عملی گرفتار کند که گردشِ گردون بهیچ افسون بندِابرام و احکامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم میباید اندیشید و فرصتِ هلاکِ او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی، داعیهٔ قصدِ او سبق گیرد و تا درنگری خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلایِ او بینی، چه تغیّر خاطرِ او با تو نه بمقامیست که در مجالِ فرصت توقّف کردنِ او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفیقی و بصیرتِ غریزی زمامِ انقیاد آن نیکو خصالِ پسندیده خلالِ سلیم سیرتِ کریم طینت از دستِ آن خبیث خویِ مفسدهجوی بستاند و براهِ سداد و سبیلِ رشاد کشد، تا رویِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر کارِ اوکند، راست که دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگیرد، پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر رویِ کرده و انداختهٔ او دریده گردد و بخیهٔ دو درزیِ نفاقِ او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرّسِ ذهن یا بتجسّس از نیکخواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهی یابد. آن میشومِ مرجومِ لعنت کَالمَهجُومِ عَلَی الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پیش آید و کَالمُهَدِّر فِی العُنَّهِ رویِ مکابره در خصم نهد و سگالیدهٔ فعال و شوریدهٔ مکرِ خویش برو قلب کند و کَم حُجَّهٍ تَأتِی عَلَی مُهجَهٍٔ هرگز پیش خاطذ نیارد ، بچه نکال سزاوار بود و مستحقِّ کدام زخمِ سیاست شاید که باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمایِ چنین صفتی نانحمود گشت، اولیتر آنک از میانِ طوائفِ بندگانِ دولت بیرون رود تا بویِ مکیدت و رنگِ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلایِ گفتارِ آلوده و کردار ناستودهٔ او مبتلی نشوند و آنک تلفِ نفسِ پادشاه اندیشد و بذاتِ کریمِ اولحوقِ ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد، جنایتِ او را هیچ جزائی جز تیغ که اجزاءِ او را از هم جدا کند، نشاید بود و جز بآبِ شمشیر چرک وجودِ او از اعراضِ دوستانِ این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن میانداختند و تیر بارانِ ملامت از جوانب بدو روان کردند.
وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَی ذَمِّهُ
ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ
مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَی اَهلِهِ
اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ
پس گفتند: نمیدانیم که کدام شوم اخترِ بد گوهرِ تیره رایِ خیره رویِ بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حوالهگاهِ این خزی و خسار کدام خاکسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرایمِ او بضمایمِ حجّت از اقاویلِ معتمدان شنیدهایم، روشن شد، اما این موش که شخصی نیکو محضر و براستگوئی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نیامدست و از جملهٔ ایشان محسوب نبوده، امّا میانِ اقرانِ جنسِ خویش بانواعِ محامد و مآثر شهرتی هرچ شایعتر داشتست، اینک حاضرست، آنچ داند، بگوید و باز نگیرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ کار آشکارا کردن چارهٔ نبود. گفت: گواهی میدهم که این هیونِ هیّن و این جملِ مؤمن نهادِ مومسرشتِ لیّن را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم مینهاد، میپنداشت که مگر بر حاشیهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لکن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حکایتِ آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد، ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع، کَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون این گواهی بر خود بشنید ، دست و پای و قوّت و حرکتِ او از کار برفت و گفت: من هرگز ترا ندیدهام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی؟ موش گفت : راست می گوئی، لکن من در گوشهٔ آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز میانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنیدم و بر منکراتِ کلامِ چون تو معروفی که از معارفِ مملکت و اعیانِ دولت بودهٔ منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیرِ حظورِ خدمت و توقیرِ جانبِ حشمتِ تو این همه دستِ سوابقِ مکرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدین منزلت رسانید، چگونه جایز میشمردی در تمهیدِ سببی که متضمّنِ هلاک او باشد، کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند، بمعولِ فریب و خداع بنیادِ حیاتِ او برکندن.
فَلَازَالَ اَصحَابِی یُسِیئُونَ عِشرَتِی
وَ یَجفُونَنِی حَتَّی عَذَرَتُ الاَعَادِیَا
فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَی مُضَیِّعا
وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذکَرُ نَاسِیَا
چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملک مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابی هرچ عظیمتر و قتلی هرچ الیمتر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانیاب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا کردند و بر کبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر میانِ سروران دولت و گردنانِ مملکت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردنی بیفزود. اینست حاصلِ بیخردانِ غادر که بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شکر مذاقِ صحبت پراکنند و ثمرهٔ خردمندان امین که حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِینَ . تمام شد باب شتر و شیرِ پرهیزگار ، بعد از این یاد کنیم بابِ کبکان و عقاب. ایزد، تَعالی موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ کفور و حق ناشناسانِ کنود آسوده داراد و دیدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قیامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِینَ .
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان مربوط به خسرو و معصومه، روایت عشق و خیانت است. خسرو پادشاهی است که به عشق معصومه گرفتار میشود، اما در عین حال با درد کشتن برادر و پدرش مواجه است. در این داستان، خسرو تصمیم میگیرد تا معصومه و فرزندش را هلاک کند، اما در نهایت از این کار پشیمان میشود. او متوجه میشود که نباید به خاطر خشم و انتقام، بیرحمانه عمل کند.
در طول داستان، روباه و موش نیز به عنوان شخصیتهای دیگر در تعاملات و جریانات این عشق و خیانت نقش دارند. آنها شاهد تلاشهای خسرو و معصومه و همچنین درد و رنج ناشی از تصمیمات آنها هستند. در نهایت، داستان به ما یادآوری میکند که عواقب اعمال و تصمیمات ما بر زندگی دیگران تاثیر میگذارد و پشیمانی میتواند به دنبال داشته باشد.
شخصیتها در این داستان با احساسات و تضادهای درونی خود درگیر هستند، و در نهایت خسرو به این نتیجه میرسد که عشق و رابطهاش با معصومه امری مقدستر از کینهورزی و انتقام است.
هوش مصنوعی: روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت که فرزند پادشاه بود. او به شرف عصمت پرورده شده و در حریم مملکت خسرو با زیبایی خود بر تخت نشسته بود. چهرهاش چون ماه در خانه شاه درخشان بود. خسرو به خاطر کینهای که از برادر و پدرش داشت، آنها را کشته و روح ماندگار خود را از دوران جوانی و شادابی به آتش کشیده بود. اگرچه خسرو در عشق به آن زن بسیار سختگیر بود، اما همیشه نگران مجازات برادرش بود و فکر میکرد که مهر برادری و پدری یک روز او را به کینهورزی وادار خواهد کرد. چند وقتی گذشت و خسرو و معصومه در محفل عشرت به خوشی و ناز و نوازش نشستند. در این حال، خسرو به خاطر خوشحالی و اشتیاقش، به سمت معصومه دست دراز کرد. معصومه که نگاهش به پردهنشینان و کنیزکان خیره مانده بود، احساس خجالت کرد و به یاد کسری انوشروان افتاد که وقتی به جمال زیبایی مینگریست، حیرتزده میشد. او گفت: "من خجالت میکشم که در این خانه در حضور نرگس، چنین کاری کنم." او به این فکر فرو رفت که اگر در برابر نرگس شرم داشت، باید در برابر یاسمین و ارغوان نیز احتیاط کند. معصومه احساس کرد که اگر به چنین ظرافتها توجه نکند، دیگران زبان به طعنه خواهند گشود. لذا دست به کار شد و به خسرو نزدیک شد و به او یادآور شد که کینهاش از پدر و برادر در درونش شعلهور شده است. خسرو فرمان داد تا معصومه را ببرند و بکشند، اما وزیر نتوانست این فرمان را اجرا کند. در پاسخ، معصومه گفت که اگر او گناهکار است، نطفهای که در شکم دارد بیگناه است و نباید به خاطر او مورد انتقام قرار گیرد. وزیر با شک و تردید از خسرو خواست تا به او امان دهد، اما خسرو قبول نکرد. او به معصومه گفت که باید هر آنچه را که خدا مقدر کرده، در پیش بگذارد. بهتدریج دختری از معصومه زاده شد و او در کمال آرامش بزرگ میشد. بگذرد چند سال و روزی خسرو به شکارگاه رفته بود و وقتی با مادیانی و بچهاش رو به رو شد، ناخودآگاه به یاد معصومه و فرزندش افتاد و از خود پرسید چطور میتواند فرزند دلبندش را بکشد در حالی که حتی طبیعت وحشی نیز در حفاظت از فرزندش اینقدر حساس است؟ این احساس درون او را به درد آورد و به فکر فرو رفت.
هوش مصنوعی: هر کس که به خاطر عمل خود احساس پشیمانی کند، دچار عواملی میشود که بر فکر و رفتار او تأثیر میگذارد.
هوش مصنوعی: وقتی از شکار برگشت، دستور را به خدمت خود فراخواند و داستان شکارچیان و شکایت از جراحتی که به خاطر یادآوری زن و فرزندش و غم فقدان آنها به او وارد شده بود، با او در میان گذاشت. دستور گفت: جز صبر راه دیگری نیست. سپس برخاست و به خانه آمد و شاهزاده را از سر تا پا با لباسهای زیبا و زیورآلات شگفتانگیز آراست و همچنین برای مادرش لباسهای دیبا و تختهای زیبا و دیگر هدایای ارزشمند از لباس و اسب و چیزهای دیگر تهیه کرد و به خدمت خسرو آمد، در حالی که چهرهاش پر از شادی و لبخند بود.
هوش مصنوعی: به این گل زیبا توجه کن که چطور ما را غافلگیر کرد. نه رنگی داشت که توجه ما را جلب کند و نه بویی که ما را به خود بکشاند.
هوش مصنوعی: ای خداوند، روزی که دستور دادید صدف را بشکنند و در گل و غنچه بکارند و پیوند میان والدین را قطع کنند، من به ندامت شاه و درد و غم خود فکر کردم و آن فرمان را تا زمان زایمان به تعویق انداختم. پس از نه ماه، فرزندی به دنیا آمد که در میان همه شاهزادگان جهان بینظیر است. منجمی زائیدن او را مشاهده کرد و حالا تاریخ تولد و طالع او را داریم. ای پادشاه، من نمیتوانستم به سادگی مادری را که چنین فرزندی بینظیر آورده، نابود کنم. اکنون هر دو را سالم به شما رساندم و هدایا را به حضور شما آوردم. خسرو از شنیدن و دیدن این خبر چنان مبهوت و بیخبر شد که خود را گم کرد و نمیدانست چه میگوید. وقتی کمی به حال خود آمد، گفت:
هوش مصنوعی: خوش آمدی، ای کسی که با زیباییات بر من لطف کردی.
هوش مصنوعی: به خوشآمدگویی به او و وجودش پس از مدت طولانی دوری اشاره دارد.
هوش مصنوعی: بیا، نوشیدنی را گردان و برایم بخوان، خوش آمدی به آن چیزی که...
هوش مصنوعی: پس از درخواست بزرگی که در مقابل این خدمت مطرح شد، او قبول کرد و هرچه ممکن بود از احترام و ارزیابی مقام او انجام داد و در نتیجه، او را به شکلی زیبا و آراسته در آورد و مایهی گشایش مشکلات و ذخیرهای در روز نیاز تبدیل کرد. این داستان را گفتم تا اگر بتوانی در برابر این خدمت ایستادگی کنی و واقعیت را از پردههای تردید و اشتباه بیرون آوری و او را از موضع توهمات و خیالهای نادرست آگاه کنی، میتوانی نتیجهی احسان شاه را ببینی و در برابر آن، هرچه که به خوبی جبران شود، هیچ کموکاستی نخواهد داشت و از این خدمت به مرتبهای عالی و زندگی خوشی دست خواهی یافت. موش پاسخ داد: درست میگویی و در این سخن هیچ شکی نیست، اما من از ارتقاء مقام میترسم. من نمیتوانم به گروه خدمتگزاران بپیوندم و در این آستانه مخصوص قرار بگیرم. چه کسی میتواند مرا به این مقام برساند و با چه توانایی و قدرتی میتوانم به این مرتبه دست یابم؟ سالهاست که در این گوشه دور از تمام آرزوها نشستهام و از خواستههایی که به آنها فکر نکردهام دوری کردهام. من هرگز نام خود را در میان شاهان قرار نخواهam داد و در این وضعیت غیرمعمول و دشوار از خودم برتر نخواهم دانست و کاری که از توان من فراتر است را انجام نخواهم داد.
هوش مصنوعی: من هرگز به دنبال جلب توجه نبودهام، و کسی که بخواهد به دنبال رسیدن به نقطهی طلایی و خاص موفقیت باشد، خود را در معرض خطر سقوط قرار میدهد.
هوش مصنوعی: گفتهاند که گفتگو با پادشاه و نزدیکی به او مانند حمام داغ است؛ هر کس که بیرون باشد آرزو میکند که وارد شود و هر کس که مدتی درون باشد و از گرما و هوای ناپسند رنج ببرد، میخواهد زود بیرون بیاید. به همین ترتیب، تماشاچیانی که از دور به پادشاه و زیباییهای حاضرین مینگرند، بهدنبال وسیلهای میگردند تا خود را به آن جا برسانند و غرض خود را برآورده سازند. اما چون شما را در این کار مشغول میبینم، تصمیم دارم این راز را با شما در میان بگذارم، با این شرط که این اطلاعات را به کسی نگویید. روباه این شرط را پذیرفت و موش داستانی را نقل کرد که نشان میداد چگونه خرس با شتر درگیر شدند و با وجود تلاشهای خرس، طبع سلیم شتر تحت تأثیر قرار نگرفت. روباه که این داستان را با جزئیات شنید، خوشحال شد و به نزد پادشاه رفت و گفت که مدتی است از خدمت او دور مانده و حالا هم اطلاعات دقیقی در مورد ماجراهای خرس و شتر دارد. شیر، با شنیدن این اطلاعات، تصمیم به برگزاری جلسهای با حضور مردم عادی و خاص گرفت تا دربارهی رفتار ناپسند خرس صحبت کنند. روز بعد، در بارگاه، شیر با عنوانی نیکو مردم را دعوت کرد تا نظرات خود را بگویند و بر حقایق بیپروا سخن بگویند. لذا به این ترتیب، جمع شدند تا در مورد رفتارهای بد خرس قضاوت کنند و هر کسی آنچه که در دل داشت بگوید.
هوش مصنوعی: هر که مردم را به بدی و نکوهش خود فراخواند، هم به حق و هم به ناحق، او را سرزنش میکنند.
هوش مصنوعی: نقش منفی گفتار سوء به افراد خودی سریعتر از سیلابی که در حال سقوط است، پیش میرود.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: نمیدانیم چه ستارهی بدی باعث این ناکامی و بدبختی شده و از کدام خاکسار این مشکل به وجود آمده است. روباه گفت: اگرچه خرس مقصر است و دلایل اتهام او را از گفتار افراد معتبر شنیدهایم، اما موش که فردی نیکوکار و درستگو و هنردوست شناخته میشود، باید بگوید که چه بر او گذشته است. موش گفت: من شهادت میدهم که این حیوان بیگناه است و گناهی مرتکب نشده است. خرس خیال میکرد که نقشی که بر موم میزند، شاید به یاد آن ناقهی نیکو خواهد ماند. من پیش از این هم متوجه این موضوع بودهام، اما به خاطر امیدی که به او داشتم، چیزی نگفتم. اما حالا که از من سوال میشود، نمیتوانم سکوت کنم، زیرا این موضوع اهمیت دارد. وقتی خرس این شهادت را شنید، ناامید شد و گفت: من هرگز تو را ندیدهام و نمیتوانی علیه من شهادت بدهی. موش پاسخ داد: راست میگویی، اما من در آن گوشه از اتاق شما که با شتر خلوت کرده بودی، زندگی میکنم و تمام حرفهایی که میان شما رد و بدل شد، شنیدم. تو که با مقام و ثروت خود، به این کارها پرداختهای، چطور میتوانستی برای هلاکت کسی نقشه بکشی در حالی که چنین قدرتی بر تو دارد؟
هوش مصنوعی: دوستان من همچنان به من بدی میکنند و مرا رنج میدهند تا جایی که به دشمنانم حق میدهم.
هوش مصنوعی: ای وای بر من تا کی باید به تماشا بنشینم و سرمایههای خود را از دست بدهم، در حالی که از دوستانم غافل هستم و فراموشکارانه در این وضعیت گرفتار شدهام؟
هوش مصنوعی: موشی که نمیتوانست شهادت بدهد و نتوانست به وظیفهاش عمل کند، مورد قضاوت قرار گرفت. سپس وحوش و درندگان جمع شدند و با عذابی بزرگ و کشتاری دردناک به او حمله کردند. زبانش را با لعن و زخمهای طعنهآمیز آزار دادند و اعضای بدنش را از هم جدا کردند. آنها از خون و جگرش خوشمزهتر از شراب خوردند، و این کار به مرتبه و عظمت شتر در میان بزرگان و حکام افزود. این ماحصل بیخردی و خیانتکاری است که به خداوند خیانت کرده و با دوستان خود نفاق را به شکل شیرین در مکالماتشان گسترش میدهند. نتیجه خردمندان حقیقی این است که حق و خوبی را با درستی رفتار حفظ کنند و عاقبت از آن متقین خواهد بود. در پایان، از این داستان درباره شتر و شیر پرهیزگار به پایان رسیدیم و به یادآوری درباره کبکان و عقاب خواهیم پرداخت. خداوند، بزرگ و رحیم، ما را از ورود به جمع ناسپاسان و حقنشناسان مصون بدارد و چشمان حریص و حسود را از دیدن زیبایی خود در خواب غفلت تاکنون تا روز قیامت در خواب بگزراند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.