گنجور

 
نجم‌الدین رازی

و آن مشتمل است بر هشت فصل

تبرکا بقوله تعالی «ثمانیه ازواج»

فصل اول

در بیان سلوک ملوک و از باب فرمان

قال‌الله تعالی «یا داود انا جعلناک خلیفه فی‌الارض فاحکم...» آلایه و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «السلطان ظل‌الله فی‌الارض یأوی الیه کل مظلوم».

بدانک سلطنت خلافت و نیابت حق تعالی است در زمین و خواجه علیه‌السلام سلطان را سایه خدا خواند و این هم بمعنی خلافت است زیراک در عالم صورت چون شخصی بر بام باشد و سایه او بر زمین افتد آن سایه او خلیفت ذات او باشد در زمین و آن سایه را بدان شخص باز خوانند گویند سایه فلان است.

و چون حق تعالی در همان که مرغی است سری از اسرار لطف خویش ودیعت نهاد بنگر چه اثر ظاهر شد و چه خاصیت پدید آمد تا اگر سایه همای بر سر شخصی میافتد آن شخص عزت سلطنت و دولت مملکت مییابد. چون خداوند تعالی از کمال عاطفت بنده‌ای را برگزیند و بعنایت ظل‌اللهی مخصوص گرداند و بسعادت پذیرایی عکس ذات وصفات خداوندی مستسعد کند ببین تا چه اقبال و دولت و عز و کرامت دران ذات مشرف و گوهر مکرم تعبیه سازد. کمیته خاصیتی دران ذات شریف و گوهر لطیف آن باشد که هر اهل و نااهل را که بنظر عنایت ملحوظ گرداند مقبل ومقبول همه جهان گردد و بهر آنک بنظر قهر نگرد مدبر و مردود جمله جهان گردد.

یکی ازملوک متقدم را میآورند که گفت «نحن الزمان من رفعنا ارتفغ و من وضعناه اتضع» این سخن معنوی است اما نظر کامل نبود تا خود را بهتر بشناختی آنک گفت «نحن الزمان» گفتی «نحن خلفاء الرحمن».

اما ملوک دو طایفه‌اند: ملوک دنیا و ملوک دین.

آنها که ملوک دنیا اندیشان صورت صفات لطف و قهر خداوندی‌اند ولیکن در صورت خویش بندند از شناخت صفات خویش محرومند صفات لطف و قهر خداوندی بدیشان اشکارا میشود اما بریشان آشکارا نمیشود. همچون ماهرویی که از جمال خویش بیخبر بود و برخورداری از جمال او دیگران بود.

خوش باشد عشق خوبرویی

کز خوبی خود خبر ندارد

و آنها که ملوک دین‌اندیشان مظهر و مظهر صفات لطف و قهر خداوندی‌اند طلسم اعظم صورت را از کلید شریعت بدست طریقت بگشوده‌اند و خزاین و دفاین احوال و صفات را که مخزون و مکنون بنیاد نهاد ایشان بود بچشم حقیقت مطالعه کرده‌اند و بسر گنج «من عرف نفسه فقد عرف ربه» رسیده و بر تخت مملکت ابدی و سریر سلطنت سرمدی «و اذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا» بمالکیت نشسته که «ان لله ملوکا تحت اطمار». شادروان همت ایشان از سفر «غدوها شهر ورواحها شهر» ننگ دارد که در یک نفس گرد ممالک دو عالم برمیاید.

هر کجا شهری است قطاع من است

گر به ایران گر به توران می‌روم

صدهزاران ترک دارم در ضمیر

هرکجا خواهم چو سلطان می‌روم

ولیکن سعادت عظمی و دولت‌ کبری دران است که صاحب همتی را سلطنت مملکت دین و دنیا کرامت کنند که بخلافت «و ان لنا للاخره و الاولی» متصرف هر دو مملکت گردد چنانک داود را علیه‌اسلام این مرتبه ارزانی داشتند که یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض» الی... «عن سبیل‌الله» . حضرت جلت درین یک آیت ده حکم ثابت کرده است و ملوک را تنبیه کرده در رسوم جهانداری و حکومت گزاری و آداب سلطنت و آیین معدلت.

اول فرمود «انا جعلناک خلیفه» ما ترا خلیفت گردانیدیم. اشارت است بدانچ پادشاه باید که پادشاهی خویش عطای حق شناسد و مملکت بخشیده او داند که «توتی الملک من تشاء».

دوم آنک انتباهی بود پادشاه را ازین اشارت که ما ملک بتو دادیم. داند که از کسی دیگر بستد که بدو داد ازو هم بستاند روزی و بدیگری دهد که «و تنزع الملک ممن تشاء». دران کوشد که بواسطه این ملک عاریتی فانی ملک حقیقی باقی بدست آورد و خود را از ذکر جمیل و ثواب جزیل محروم نگرداند.

سیم آنک بداند که پادشاهی خلافت خداست.

چهارم فرمود «فاحکم بین الناس بالحق» اشارت است بدانچ پادشاه باید که حکومت گزاری میان رعایا بنفس خود کند و تا تواند احکام رعیت بدیگران بازنگذارد که نواب حضرت و امرا دولت را آن شفقت رافت و رحمت بر رعایا که پادشاه را بادش نتوان بود. زیرا که آن رحمت و شفقت که پنج کس را بر پنج قوم باشد غیر ایشان را نباشد. چنانک: رحمت خدا بر بنده و رأفت نبی بر امت و شفقت پادشاه بر رعیت و مهر مادر و پدر بر فرزند و غیرت شیخ بر مرید.

پنجم فرمود که حکومت بحق کند یعنی براستی و عدل کند میل و جور نکند.

ششم آنک چون بحق کند بفرمان حق کند اگر چه عدل کند بطبع نکند بشرع کند و برای حق کند نه برای خلق.

هفتم فرمود که «ولا تتبع الهوی» متابعت هوامکن که هر کس که متابعت هوا کند نتواند که کار بفرمان خدا کند در ممالک خویش و نتواند که آنچ کند برای خدای کند زیراک چون هوا بر شخص غالب شود متصرف و آمر و ناهی او هوا گردد و هوا همه خلاف خدای فرماید و هیچ چیز بضدیت آن حضرت پدید نتواند آمد. و دعوی خدایی نکرد الا هوا چنانک فرمود «افرأیت من اتخذ الهه هواه» اگر فرعون دعوی خدایی کرد بهوا کرد و اگر بنی‌اسرائیل گوساله پرستیدند بهوا پرستیدند واگر جمعی بتان را خدا گرفتند بهوا گرفتند. خواجه علیه‌السلام میفرماید «ما عبد اله ابغض علی‌الله من الهوی» و بحقیقت هواست که خدای انگیزست چنانک گفت

ای هواهای تو خدای انگیز

وی خدایان تو خدای آزار

هشتم باز نمود که متابعت هوا کردن از راه خدای افتادن است که «فیضلک عن سبیل‌الله» و مخالفت هوا کردن راه خدای رفتن است که «و نهی‌النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی».

نهم فرمود «ان الذین یضلون عن سبیل‌الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم‌الحساب» اشارت بدان معنی است که هر که از راه خدای بیفتاد بتصرف هوا و بران اصرار نمود مودی است بکفر و عذاب شدید. زیراک کفر عبارت از فراموشی آخرت است و فراموشی خدای و فراموشی غایت شدت عذاب است که «نسوالله فنسیهم».

دهم حق تعالی باز نمود که پادشاهی خلق با مقام و مرتبه نبوت میتوان کرد چنانک هم رعایت حقوق جهانداری و جهانگیری و عدل‌گستری و رعیت‌پروری کند و هم حق سلوک راه دین و حفظ معاملات شرع بجای آرد و بمراسم ولایت و شرایط نبوت قیام نماید تا اصحاب حکم و ارباب فرمان را هیچ عذر و بهانه نماند که گویند با صورت مملکت دنیا و اشتغال بمصالح خلق از منافع دینی و فواید سلوک بازماندیم بل که مملکت تمام‌ترین آلتی است تعبد حق را و سلطنت بزرگ‌ترین وسیلتی است تقرب حضرت را.

و سلیمان علیه‌السلام ازین نظر ملک خواست و علم نبوت نخواست گفت «رب اغفرلی و هب لی ملکا لا ینبغی لا حد من بعدی انک انت الوهاب» و درین چند حکمت بود:

اول آنک دانست که چون مملکت تمام شد نبوت و علم دران داخل باشد چنانک آدم را بود علیه‌السلام. چون او را ملک خلافت تمام داد نبوت و علم دران داخل بود فرمود «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» گفت من در زمین خلیفتی میآرم و در مملکت جهان نایبی میگمارم نفرمود پیغمبری یا عالمی یا عابدی میآفرینم و همچنین با داود علیه‌السلام فرمود «انا جعلناک خلیفه فی الارض» نفرمود نبیا یا رسولا یا عالما. زیراک در خلافت این جمله داخل باشد.

دوم آنک نبوت و علم را چون قوت سلطنت و شوکت مملکت یار بود تصرف و تاثیر آن یکی هزار بود و عزت دین بتیغ آشکارا گردد. خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود «اللهم اعزالاسلام بعمر او بابی جهل» و نبوت را بتیغ نسبت درست میکرد که «انا نبی‌السیف».

سیم آنک چون پادشاه در جهانداری با رعیت بعدل گستری و انصاف‌پروری زندگانی کند و ظالمان را از ظلم و فاسقان را از فسق منع فرماید و ضعفا را تقویت و اقویا را تربیت دهد و علما را موقر دارد تا بر تعلم علم شریعت حریص کردند و بصلحا تبرک و تیمن جوید تا در صلاح و طاعت راغب‌تر شوند و اقامت امر معروف ونهی‌از منکر فرماید تا در کل ممالک رعایا بشرع برزی و دین‌پروری مشغول توانند بود و بر صادر و وارد راهها ایمن گرداند تا هر خیر و طاعت و تعلم و تعبد و آسایش و رفاهیت که اهل مملکت او کنند و یابند حق تعالی جمله در دیوان معامله صلاح او نویسد و از هر ظلم و فسق و فجور و مناهی و ملاهی که منع فرماید و بسیاست او ازان منزجر شوند جمله وسایل تقرب او شود بحضرت الهی بل‌که هر یک قدمی گردد او را تا اگر دیگری بیک قدم خویش بحضرت عزت سالک باشد سلوک پادشاه بچندین هزار قدم باشد. و این سعادت بهر کس ندهند «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء».

چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را. آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند. او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود.

در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه‌السلام آمدند و گفتند: «یا رسول‌الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی‌الدنیا والاخره». یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند. گفت چگونه؟ گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی‌توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می‌کنند و ما نمی‌توانیم کرد. خواجه علیه‌السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند. گفتند بلی یا رسول‌الله. فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان‌الله سی و سه‌بار الحمدالله و سی و سه بار الله‌اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله. بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان‌الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد. انصاری بیامد و با خواجه علیه‌السلام باز گفت. خواجه فرمود: «افعلو کماقال الانصاری». بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر. بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند: یا رسول‌الله توانگران آنچ ما می‌گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه‌السلام فرمود «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء» . یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال.

پس سلیمان علیه‌السلام خواست که بنفس و مال و ملک و رعیت از جن وانس و وحوش و طیور و سوام و هوام و دیگر آلات مملکت و اسباب سلطنت عبودیت حضرت عزت کند و بدین همه تقرب و توسل جوید تا چندانک اسباب تقرب زیادت بود قربت و درجت زیادت بود.

پنجم آنک مملکت و سلطنت پرورش صفات ذمیمه و حمیده را کامل‌ترین آلتی است و عظیم‌ترین عدتی. تا نفس را اگر بدین الات پرورش دهند در صفات ذمیمه بمقامی رسد که دعوی خدایی کند و این نهایت صفات ذمیمه است. و بدین در که جز بدین آلات نتوان رسید. زیرا که هیچ درویش عاجز دعوی خدایی نکرد زیرا که نفس او آلت پرورش صفت تکبر و تجبر و انانیت نداشت. فرعون راچون این آلت بکمال بود پرورش نفس در صفت تکبر و انانیت بکمالی رسانید که این ثمره پدید آورد «فحشر فنادی فقال انا ربکم الاعلی» و تمسک بمملکت و سلطنت کرد که «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».

همچنین نفس را اگر بدین آلات در صفات حمیده پرورش دهند بمقامی رسد که متخلق باخلاق حق شود ومتصف بصفات و ربوبیت گردد واین نهایت صفات حمیده و کمال دین است. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «بعثت لأتمم مکارم الاخلاق» و به کمال این اخلاق جز بآلت مملکت و سلطنت نتوان رسید. تا اگر کسی خواهد که صفت جود و کرم را پرورش دهد که از صفات حق است و بدان متخلق شود باخلاق حق بر مقتضای خطاب «تخلقوا باخلاق الله» که امری است از همه امرها واجب‌تر بلکه سر بعثت انبیا علیهم‌الصلوه و جملگی شرایع ادیان مختلف و تنزیل کتب این معنی بود جود و کرم را بمال و جاه فراوان که بذل میکنند پرورش توان داد.

و اگر صفت حلم را خواهد که پرورش دهد باید که قوت و شوکت و سلطنت باشد آنگه تحمل اذی و رنج خلق کند تا حلم غالب شود. که اگر قوت و قدرت نباشد و تحمل کند اضطراری بود نه اختیاری. آنگه آن حلم نباشد عجز باشد وحلم صفت حق است و عجز صفت خلق.

و چون خواهد که صفت عفو را پرورش دهد که صفت حق است باید که قوت و قدرت تمام بود بر مکافات اهل جرایم. تا چون ازیشان درمیگذارد و عفو میکند بصفت حق موصوف میشود و محبوب حق میگردد که «ان‌الله عفو یحب العفو». این جمله از صفات لطف حق است.

و اگر خواهد که بصفات قهر حق متصف شود آلت مملکت و سلطنت تمام باید تا بقمع و قهر کفار و اهل نفاق و بدعت و تعذیب ایشان بکمال قیام تواندنمود که آن صفات حق است. چنانک فرمود «یا ایهالنبی جاهدالکفار و المنافقین و اعلظ علیمهم» و گفت «لیعدب المنافقین والمنافقات والمشرکین والمشرکات».

و این معنی در غزوات کردن و در فتح دیار کفر کوشیدن و لشکر باطراف کشیدن و اهل ظلم و فسق و فساد را مالیده داشتن و انصاف مظلوم ضعیف از ظالم قوی ستدن و دزدان و قطاع الطریق را دفع کردن و بر اهل جنایات حدود خدای راندن و بر اهل قصاص بفرمان خدا قصاص واجب شمردن و در ممالک سیاست‌های بی‌محابا راندن و امثال این دست دهد.

و اگر خواهد که بصفت رحمت و رأفت و عاطفت متصف شود مملکتی فراوان باید تا رعایای بسیار باشند و بر هر طایفه‌ای بقدر استحقاق ایشان رحمت و رأفت و عاطفت میفرماید تا درین صفات بکمال خود رسید.

و آنچ بهترین آلتی است بنده را در عبودیت حق و یافت درجات و تحصیل قربات و سلوک مقامات همت انسانی است. که اگر بواسطه آن صفات دیگر بحضرت سیر توان کرد بواسطه همت طیران توان کرد. «المره یطیربهمته کالطایر بجناحیه».

و همت را بکمال پرورش در سلطنت توان داد که مال و نعمت و ثروت و ظفر بر مرادات و انواع تنعمات جمله او را حاصل باشد بدین هیچ التفات نکند و از هیچ تمتع بشری و حیوانی و بهیمی و سبعی نگیرد و در هیچ بمقتضای طبع و هوا تصرف نکند و روی از جمله بگرداند و جمله را در راه حق صرف کند بر فرمان شرع و قانون متابعت و همت را از التفات و خوش آمد این جمله مبرا گرداند. تا ابراهیم‌وار از آفت شرک این جمله خلاص یابد که «انی بری مما تشرکون» و بچشم عداوت بهمه نگرد که «فانهم عدولی الا رب العالمین» و همت عالی گرداند و دل درین همه نبندد و در آفریدگار این همه بندد که «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض ...» الایه

خواهم که مرا با غم او خو باشد

گر دست دهد عمش چه نیکو باشد

هان ای دل غمکش غم او در برکش

تا درنگری خود غم او او باشد

چون بهمت پرورش بکمال یافت غنای حق روی نماید که شریف‌ترین مقامی است ارباب سلوک را. و تا خواجه علیه‌السلام در علو همت بصفت «مازاغ البصر و ماطغی» موصوف نگشت استحقاق مرتبه غنای «و وجدک عائلا فاغنی» نیافت. سلیمان علیه‌السلام هم بدین جهت تاهمت را پرورش دهد با آن همه سلطنت و مملکت و مکنت ونعمت بدست مبارک زنبیل میبافت و از بهای آن لقمه‌ای بی‌تکلف حاصل میکرد و درویشی شکسته را بدست میاورد و با او آن لقمه بکار میبرد و میگفت «مسکین جالس مسکینا».

اگر کسی سوال کند که چون ملک و سلطنت را چندین فوایدست وموجب تقرب و قربت چرا خوجه را علیه‌السلام مملکت دنیا بدان کمال ندادند که سلیمان را علیه‌السلام یا زیادت ازآن تا بدان تقرب جستی و صفات و اخلاق پروردی جواب از دو وجه است:

اول آنک خواص حق دو طایفه‌اند: نازنینان و نیازمندان. نازنین راناخواسته مقصود درکنار نهادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو ننهادند و نیازمند را به حاجتی خواست باز دادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو نهادند. مثال این چنان باشد که شخصی تیر و کمان طلبد چون بیافت بشکار رود چندین تیر بر مرغان اندازد تا مرغی صید کند. شخصی دیگر را بی اسباب و رنج و مشقت کسی مرغی بخشد.

پس خواجه علیه‌السلام نازنین حضرت بود حضرت عزت سوگندگران بجان و سر او میخورد که «لعمرک». آنچ مقصود بود از مملکت و سلطنت دنیاوی بی‌منت درخواست و زحمت باز خواست در کنار او نهادند «و کان فضل الله علیک عظیما» آن مقصود چه بود که فضل عظیمش میخواند؟ تخلق باخلاق حق و خواجه را علیه‌السلام این معنی بکمال داده بودند و بصد نازش مینواختند که «و انک لعلی خلق عظیم». مرغ وصال را که موسی علیه‌السلام خواست تا بتیر و کمان «ارنی انظر الیک» صید کند نتوانست که از تعزز اوج کبریا «لن ترانی» گرفته بودف بصدهزار لطف و اعزاز بشست خواجه علیه‌السلام میدادندکه «الم ترالی ربک» . آنچ حقیقت است خواجه هم صید بود و هم صیاد و بحقیت مرغی بود از آشیان «انا من الله» برخاسته در صورت صیادی گرد کاینات پرواز میکرد نه چنانک پر باز میکرد. زیرا که پر و بال او در کاینات کجا گنجیدی همو مرغ بود و همو دانه هم او شمع بود و هم او پروانه. شیخ احمد غزالی فرماید قدس‌الله روحه

مادر غم عشق غمگسار خویشیم

شوریده و سرگشته کار خویشیم

محنت زدگان روزگارخویشیم

صیادانیم و هم شکار خویشیم

سلیمان را در اول با صدهزار منت درخواست رت هب‌لی ملکا» زمام نافه مملکت بدست نیازمندی او دادند و درمیانه بزحمت بازخواست «و القینا علی کرسیه جدا» گرفتار کردند و بآخر بآفت «انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب» مبتلا گردانیدند. این چه اشارت است؟ آری او نیازمند بود چون از درخواستش درآوردند بر چندین عقبه بازخواستش گذر بایست کرد. خواجه علیه‌السلام چون نازنین «اسری بعبده» بود در مقام سدره مملکت هر دو جهان بکمال بروعرضه کردند او بگوشه چشم همت از سر ناز و کرشمه بهیچ باز ننگریست. که «مازاغ البصر و ماطغی» لاجرم بی‌درخواست و بازخواست مقصود دو جهانی در کنارش نهادند که «لقد رای من آیات ربه الکبری».

جواب دوم آنک خواجه علیه‌السلام گرمرو «نحن الاخرون السابقون» بود. بمقاماتی که جمله انبیا علیهم‌السلام در مدت عمرهای دراز خویش عبره کرده بودند و مع هذا هر یک در مقامی بمانده چنانک آدم در صفوت و نوح در دعوت و ابراهیم در خلت و موسی درمکالمت و عیسی در کلمت و داود در خلافت و سلیمان در مملکت خواجه را علیه‌السلام بر جمله عبور دادند بمدتی اندک که «اولئک الذین هدی‌الله فبهدیهم اقتد» واز همه در گذرانیدند که «نحن الاخرون السابقون» و بمقاماتی رسانیدند که کس نرسیده بود و فضیلت‌هایی دادند که کس را نداده بودند چنانک فرمود «فضلت علی‌الانبیاء بست». و بحقیقت این بیت در حق او درست میآید.

آنم که چو من منم بگیتی در و بس

تا بوده مقیم درمقامی دو نفس

پیمودم راهی که نپیماید کس

جایی که نه جای بود نه پیش ونه پس

چنانک در گرمروی خواجه علیه‌السلام در هیچ مقام بند نمیشد و در حال عبور میکرد مقام ملک هم بدو دادند که «خیرت بین ان اکون نبیا ملکا و بین ان اکوان نبیا فقیرا فاخترت ان اکون نبیا فقیرا اجوع یوماو اشبع یوما».

حدیثی مشهورست که خواجه علیه‌السلام فرمود که «اوتیت بمفاتیح خزائن الارض» جمله خزاین را کلید بنزدیک من آوردند و گفتند اگر خواهی چنان کنیم که کوههای مکه هم زر شود و هر کجا خواهی با تو روان گردد. و امثال این بسیارست در حدیث و فرمود «انا سید و ولد آدم و لافخر» مملکت ازین عظیمتی چگونه باشد ولیکن مقصود از مملکت آن بود که مملکت میسر گردد آنگه از سر آن در تواند گذشت و جمله در راه خدای بذل تواندکرد آنچ مغز و خلاصه آن است بردارد و آنچ پوست آن است بیندازد. و خواجه علیه‌السلام همچنین کرد. دیگر جوابها بسیارست بدین قدر اقتصار میافتد تا باطناب نینجامد.

پس محقق گشت که پادشاهی و مملکت وسیلتی بزرگ است در تقرب بحضرت عزت و سلطنت خلافت حق است و از ینجاست که سلطان ظل الله باشد زیرا که سایه هر چیز خلیقه آن چیز باشد. فاما این سایگی و خلافت وقتی درست شود که از صفات مستخلف نموداری در خلیفه یافته شود. ازین معنی در تفسیر ظل‌الله فرمود «یأوی الیه کل مظلوم» یعنی پناهگاه جمله مظلومان باشد که تا بریشان ظلمی و حیفی نرود از هیچ ظالمی. ولیکن هر وقت که این حیف و ظلم از سلطان رود ظل‌اللهی چگونه تصور توان کردف و خلافت کجا میسر شود؟

دارو سبب درد شد اینجا چه امیدست

زایل شدن عارضه و صحت بیمار

مقصود آنک چون پادشاه بفرمان حق قیام نماید واز متابعت هوا اجتناب کند و رعایا را در پناه دولت و حسن حراست و کنف سیاست سلطنت خویش آورد و و داد بندگی در پادشاهی بدهد شایستگی خلافت حق گیرد و خلاصه آفرینش گرددکه مقصود از آفرینش سر خلافت بود که «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» و اگر بظلم و جور و متابعت هوا و مخالفت خدای مشغول شود صورت قهر و غضب خدای باشد و ابلیس وقت خویش بود مستوجب لعنت ابدی گردد که «الا لعنه الله علی الظالمین» و صلی الله علی محمد و آله.